سه‌شنبه

اضمحلال خاکستری

ازش خواسته بودم بیرون نرود. گفته بودم مبادا توی یخ‌بندان زمین بخوری و خدای ناکرده آسیبی و دردی. قول داده بود. اما رفته بود. من ازش دورم و تنها سهمم تماسی‌ست میانه‌ی روز. بعدتر برام گفت به هوای دل تو رفتم سبزی و حبوبات و رشته خریدم. گفت آهسته و پاگربه‌ای رفته و خوب هم خودش را پوشانده. این‌ها را گفت که تشرش نزنم. گفت آش مبسوطی بار گذاشتم. گفت دلم نیامد توی این برف ازت بخواهم که بیایی کنارمان و چاره‌ای هم نبود تا بفرستمت. گفت سهمت را گذاشته‌ام کنار. و به خنده‌ی شرمنده‌اش اضافه کرده بود، حبوبات و رشته و نعنا و سیرداغ و چه‌وچه را به ترتیب ریخته و پخته و آش که جاافتاده با خودش گفته این یک چیزی‎ش کم است و بعد خاطرش به پرانگشتی زردچوبه رسیده. القصه آش را به میز برده و دیگران حیران پرسیده‌اند، پس سبزی‌اش کجاست؟ گفت حیف آن همه زحمتی که برای سبزی‌ها کشیدم و سرآخر پاک یادم رفت اضافه‌اش کنم به آش. من پشت تمام این جمله‌ها گوشه‌ی لبم را جویدم و شیارهای میز را ناخن کشیدم. بعدِ سکوتی پرسید چرا؟ چه‌طور بعدِ پنجاه سال پختن آش، سبزی‌اش را فراموش می‌کنم؟

یکشنبه

راوی خوب، راوی مرده‌ست

گوشه‌ی پیشانی را یله داده‌ام به قاب چوبی. دایره‌ای مات از نفسم روی شیشه تا شعاعی جان می‌گیرد و می‌میرد. بیرون غوغای برف است. درخت‌ها سنگین‌اند و صدای زوزه‌ی بی‌طاقت‌شان را خوب می‌شنوم. صبح که می‌آمدم برف امان راه را بریده بود. ماشینی در کار نبود. تا میدان با اتوبوس لبالب آدم آمدم و باقی راه را پیاده، یک ساعتی در برف. دیدن صف‌های طولانی و التماس مسافرها به ماشین‌های گذری حالم را بد می‌کرد. تمام مسیر تنها من بودم و من. و گه‌گاهی صدای ریزش برف از شاخه‌ها و آبشار پوک سفیدش. برف همه‌چیز را در خود خفه می‌کند. همه صدایی را. صدای خشک و متراکم پوتینم روی انبوه سپیدش را هم. انعکاس و پژواکی از صدا نمی‌گذارد بر جا. حتا ولوله‌ی دندانه‌دار فکرها را هم خاموش می‌کند. گوشه‌ی پیشانی را یله داده‌ام به قاب چوبی. دایره‌ای مات از نفسم روی شیشه تا شعاعی جان می‌گیرد و می‌میرد. حباب بغضم از شیشه می‌گذرد و جمع می‌شود توی سینه‌ام. بزرگ می‌شود و در خودم جمع می‌شود باز. باید کلاه آبی کبودم را سر بکشم و میز را رها کنم. کاش برف اندوه را هم می‌بلعید. انتظار را هم. زیستِ بیهوده را هم..

و/یا/پرو/مته

- نه‌ونیم صبح جمعه رسیدم تالار مولوی. محوطه‌ی خالی و سردش را آهسته قدم زدم. و دسته‌ی چندتایی آدم‌های عصر را تصور کردم که منتظرند در سالن باز شود تا به تماشا بنشینند. بالاخره روز موعود رسیده بود. پسِ آن همه شب تمرین و آن همه خستگی. رسیدم به نیمکت سنگی که روبه‎‌روش استخر بود و ماندابی کدر. و بالای سرش همان درخت عجیب و میوه‌اش که بوی خوشِ ترشی داشت. دقیقا دومین پنج‌شنبه‌ای که دیده بودمش، قدم‌زنان رسیده بودیم به این نیمکت و از لای شاخه‌های همین درخت اولین ستاره‌ی شب سوسو زده بود. پاییز بود.

- پشت در نوشته بودند ورود افراد متفرقه ممنوع. و من برای اولین‌بار اجازه داشتم پا به اتاق فرمان بگذارم و اجرای بچه‌ها را از آن اتاقک کوچک تاریک تماشا کنم. کنار دستم نور صحنه‌ها عوض می‌شد و آن بالا زیر لب می‌غریدیم که فلانی به نور بیا! و تحسین بود و اضطراب بود و هیجان و از سر وجد بالا پریدن‌ها. برای دو اجرا با وجدانی مچاله هزارشاخه گل سرخ پرپر کرده بودیم که زیر نور سردآبی عجیب خوش نشسته بود. داورها گویا با رضایت بیرون رفتند. من تمام مدت به غریبه و آشنا خوشامد گفتم و لبخند زدم و میان جماعت چشم گرداندم پیِ موهاش. زمستان بود.

سه‌شنبه

سرش را آهسته خم می‌کند روی میزم. با همان زبان ساده و سرراستش می‎گوید، هرروز وقت جمع کردن زباله‌ها می‌بیند سطلم لبالب از دست‌مال‌های خون‌آغشته است. و حین گفتن این‌ها چشم‌ها را چروک می‌کند. سعی می‌کنم لبخند بزنم که چیزی نیست. سرم را آهسته خم می‌کنم روی میز. دستمال لک‌دار چندلا را می‌گذارم در جیب. کمی این‌پا و آن‌پا می‌کند. دهانش را به گفتن و فروخوردن چیزی بازوبسته می‌کند و می‌رود سمت اتاقک و سماورش. سعی می‌کنم لبخند بزنم به قاعده‌ی کثیفِ «چیزی نیست».

یکشنبه

...

کف دست را می‌چسبانم به پیشانی. به رستنگاه موهای سیاه و گوریده. چشم‌ها را توی آینه می‎بینم. چروک‌های هلالی پلک پایین را. مژه‌های فروافتاده‌ی ملول را. دست می‌کشم به تیغه‌ی بینی. به پوست براق و چربش. به گردی غضروف کوچکش. پایین‌تر اما هیچ نیست. نه چال لب بالا و نه شکاف دهان و صورتی رنگ‌باخته‌ی لب‌ها. از این تکه‌ی صورتم توی آینه هیچی پیدا نیست. سعی می‌کنم به عادت معمول دهان باز کنم. استخوان فک را می‌جنبانم و حاصل دهشت‌آورتر از آن است که طاقت تماشا داشته باشم. چانه‌ام پایین می‌آید و حفره‌های بینی کش می‌آیند و گونه‌ها می‌خوابند و پیشانی چین برمی‌دارد اما، دهانی درکار نیست و گودال سیاهش پیدا نیست و... گلوله‌ی بزرگی از سیم‌های زنگار گرفته‌ی صِدام، جای سیبک حوا را گرفته و بالا و پایین می‌شود و گلوگاه را می‌خراشد و خون به سینه می‌ریزد. از آینه روبرمی‌گردانم. از خودم. و دست‌های سرد و وحشت‌زده را از خلاء دور می‌کنم. باریکه‌ی گردن را می‌فشارم. اشک‌ها تا گوشه‌های سابق لب‌ها فرومی‌غلتند و همان حوالی محو می‌شوند. سیاهچاله‌ی پنهانِ بیچاره..

دوشنبه

If I stay...

خواب دیدم آبستن‌ام. آبستن و برهنه. پوست شکم‌ام کش‌آمده و ترک برداشته بود. توی خیابان بودم و سرآسیمه به عابرها می‌گفتم، بچه تکان نمی‌خورد! حیران نگاهم می‌کردند و می‌گذشتند. شکم برآمده‌ی بزرگم سرد بود. تکرار می‌کردم که هرگز تکان نخورده و می‌پرسیدم، مگر می‌شود؟ کسی جوابی نمی‌داد. بچه هرگز ذره‌ای هم نجنبیده ولی بزرگ و بزرگ‌تر شده بود. ترسیده بودم. منی که توی خواب هم فوبیای آبستنی دست‌بردارم نبود، فریاد می‌زدم و نمی‌شد تکه‌ی بزرگی از تنم را دور بیندازم. تکه‌ای بزرگ با جنینی سنگی، سنگی بزرگ‌شونده و شوم. برهنه بودم و موهام ریخته بود روی استخوان ترقوه‌ام. کسی جوابی نمی‌داد. جوابی نبود. می‌دویدم و درد رگه می‌کشید به اندام‌هام. می‌دویدم و تکه سنگِ همراهم می‌خورد به پوسته‌ی نازک و... می‌دویدم و ازش رها نمی‌شدم و وبال احوالم بود. وبالی تا ابد انگار. روزنی از بیداری می‌گفت، تعبیر آبستنی، اندوه است.

چهارشنبه

می‌نویسد، «حواسم بهت هست.» و این دردناک‌ترین جمله‌ی محبت‌آمیز این روزهاست. مثل پرت کردن یک دسته گل مصنوعی ارزان روی گوری با خاک تازه...

سه‌شنبه

ماهِ نو

- یک لت از در چوبی کمدی‎ست کهنه که جابه‎جاش گویی موش‌جویده. گذاشته کنار پیاده‌راه. روی آن اسبی حنایی با یال‎های سفید با زنجیر به میله‎ای بسته است. با سم‎های پلاستیکی‎اش دور میدانکی فرضی دور می‎زند مدام.‎ تلق‎تلق تلق‎تلق تلق‎تلق. پیرزن خردک بساط دیگری هم پهن کرده، چندتایی رادیو، آینه و قیچی، ناخن‎گیر، شانه و الخ.

- ولوله افتاده به جان شهر. مزیدِ آلودگی و زلزله. شب‎ها صدای ویراژ و بیسیم و فریاد از دریچه‎ی هواکش می‎ریزد به پلاتو و تمرکز از بچه‎ها پرمی‎کشد. چیزی تا فجر نمانده و پرومته کم‎کم اسلوب خودش را پیدا کرده و بایست به سررشته‎ای صحنه‎ها را گره بزنیم. اما این شتاب و آشوب سرش ناپیداست. چه‎طور می‎توان به صدای گلوله‎ای که شهر را می‎شکافد بی‎اعتنا ماند؟ حرف حرف حرف و انگشت‎هایی که مستاصل در جیب‎ها گره می‎شوند.

- ده شب از سرم گذشته و بی‎‎خوابی بدلم کرده به هیولایی خاموش و سودازده. تا روشنای صبح خیره می‎مانم به دیوارها. بعد هم راسته‎ی خیابان تا برسم به کار. مغزم حجیم شده و تا برون‎ریز حفره‎ی گوش‎ها پیش آمده. سوت کشداری در تونل گوش‎ها. چشم‎هام تشت خون. سنگین‎ترین کلاه‎خود و عظیم‎ترین ناقوس سنگی جهان روی سرم. و تنم سرد. هیولایی کند و به گِل نشسته که شتاب را پی می‎کند با چشم ولی رد و اثر و سایه‎اش را می‎بیند و از اصل جامی‎ماند هربار. دهان به کلامی موهوم باز و بسته می‎کند و تنها حبابی نامرئی در مکدر آسمان به پفی می‎پاشد از هم.

- دوباره کسری بازداشت شده و دست به اعتصاب غذا زده و این خودش به تنهایی از پا درم‎می‎آورد.

- در لیست تعدیلی‎های آخر سال اسمم آمده و وه! چه قرعه‎ی نیکویی!

- از هرچه بوی گندِ کذبِ پوچِ کلمه‎بازِ مهر و دل‌تنگی بیاید گریزانم و بیزار و دل‎آشوب.

- پشت دست راستم یک‎سر سرخ و دلمه بسته است. بس که مف خون‎آلودم را کشیده‎ام تا گونه‎ی راست و قاطی اشک سرخاب کثافتی شده بر گونه‎ام..

- صبح پیرزن دوروبر بساطش نبود. رادیو از ساخت بمب دستی و بستن چند راه ارتباطی می‎گفت. اسب یک‎بری افتاده بود روی چوب رنگ‎رفته و پاهاش از رفتن بازنمی‎ماند. تلق‎تلق تلق‎تلق تلق‎تلق...

- سینه‎ام جای گلوله ندارد دیگر.

- خیلی تنهام...