چهارشنبه

گروتسک

 بعد نوبت شاخه‌هایی بود که صورت و دست‌هاش را می‌خراشیدند. شاخه‌هایی آن‌قدر فروافتاده و تیز که گاه مجبورش می‌کردند به سینه‌خیز رفتن. تا رسید به پلکان سردابی که سردرش نوشته بود، «من فراموش می‌کنم، پس هستم.» اول هی زد و پژواک صداش خورد به دیواره‌های پر از دُمل و زالو. بعد چون بومرنگی برگشت به سینه‌اش. با یکی-دو دنده‌ی شکسته زانولرز زانولرز پایین رفت. چند سایه دید در پاگرد. نور فرومی‌مرد. او پیش می‌رفت. یک‌به‌یک اندام‌هاش کرخت می‌شدند و شور می‌باختند. دست‌هاش از خاطره‌ی هزاران لمس، تهی می‌شد. چشم‌هاش هیچ نمی‌دید چون در آن سیاهی، تنها سیاهی می‌جوشید و بس.

انتهای سرداب دیواره‌ای نمور بود با جانورانی که لزج و بویناک می‌لولیدند. همان‌جا نشست روی زمین. حفره‌ای دهان باز کرد. دستانی او را به درون کشیدند. دستانی که در آن گل‌آلوده‌ی پرفضله، دردناک و‌ لغزنده فرورفتند میان پاهاش و از لبه‌های نرمِ ترسیده گذشتند و مچ را به زهدانش رساندند. فریاد می‌کشید، گِل و تلخابه و کرم‌های گندیده به دهانش می‌ریخت.

انتهای این کشاکش، آب‌چالی بود کم‌عمق و یخ‌بسته. دست‌ها رهاش کرده بودند روی ساحل چاله و ناپدید شده بودند. پاها را گشوده بود رو به آینه‌ی مکدر سرد. اطراف چیزی پیدا نبود. مِه زمین را دوخته بود به آسمان. پاها را گشوده بود و زردی ادرار آمیخته با لای و مردابه از میان پاهاش راه می‌گشود رو به یخ. بخار برمی‌خاست. بعد دست کوچک و چروکی با چهار انگشت بیرون زد. با وحشتی افلیج پاها را گشود و با صدای قلپِ افتادن تاپال کرگدنی در آب، تکه گوشت مفلوکی از اندرونش بیرون افتاد. دست کوچک چروک، ساحل آب‌چال را چنگ زد و طاقباز خوابید. بخار مِه صورتش را گم و پیدا می‌کرد. یک لب گوشتالوی سرخِ پرزگیل به گردنی روده‌مانند آویخته بود. نه چشمی و دماغی، نه هیچ. رو به زائوی مرده‌مات لبخند می‌زد.

می‌خواست هرطور شده از این کابوس بگریزد. به پهلویی چرخید تا روی پا بایستد. بند نافی بلند و‌ لزج تا زیر سینه‌ی چپش کش آمد و تنه‌ی گوشتیِ خندان کشیده شد روی سنگریزه‌های تیز. جیغ کشید و خندید.

بادِ ویلانی مِه را کنار زد. دور آب‌چال دیگرانی ایستاده بودند با پاهایی گشوده و وحشت‌زده و بندناف‌هایی که چون زنجیر و قلاده وصل بود به جانوران کوچکی که پیچ و تاب می‌خوردند. آب‌چال چشم بزرگی بود که یکی-دوبار به سنگینی پلک زد. با قلوه‌سنگی شکسته، بند را برید. لوچه‌ی تراخمی باز خندید. بعد پارس کرد و ادرار جمع شده در دهانش را پاشید به سینه‌ی او. او می‌دوید. زمین می‌خورد. دور می‌شد. لوچه‌سگ قهقهه می‌زد...

گم‌گشته

دارم برمی‌گردم. دلم می‌خواهد یک لغت‌نامه‌ی حسی تالیف کنم. گاهی وقت‌ها هیچ کلمه‌ای به قواره‌ی حالی که دارم نیست. مثل حالا که دارم برمی‌گردم اما بی‌تعلقم، دل‌تنگی هم دارم. سرد و مرده‌ماتم، تمنا هم دارم. غوطه‌ورم. شعله‌ورم. سرریز و تهی‌ام. جمع اضدادم.
خودم را رساندم جلوی تئاتر شهر، فریاد کشیدم. دست چپم منقبض شد و انگشت‌هام بی‌جان شد و اشک، چشم‌هام را تار کرد. نتوانستم توی آن روستا، سر کوه، وسط کهن‌ترین جنگل‌های زمین بنشینم و استوری هوا کنم. آمدم فریاد کشیدم و دارم شبانه برمی‌گردم. صفحه‌ی ۱۴۰۰۵ لغت‌نامه‌ام، وحشیانه از شیرازه کنده شده..