پنجشنبه

به قول آقای لانگ شات، «...» یک اسم است، مثل «غلام‌علی»

نه، همه‌ی تنفرم ربط ندارد به انبردستِ قرمز. چیزهای زیادی هست. چه آن‌هایی که با فشارِ سختی‌های پی‌درپیِ دیگر قورت داده‌ام و چه آن‌هایی که مثل علف هرز از گوشه و کنار زندگی جاری سبز می‌شوند هرروز. انبردست قرمز اما شده نمادِ تنفرم. هر رفتارِ کج و آزاردهنده‌اش پرتم می‌کند به روزی که دو زانو نشسته بودم روبه‌روش. بی‌جرات، ترسیده، فلج. دوتا زانوهاش را گذاشته بود این طرف و آن طرفِ پاهام که از هجوم درد نجنبم. پشت گردن و پایینِ کاسه‌ی سرم را گرفته بود کفِ دستش، محکم. و انبردستِ لعنتی کهنه‌ی دسته قرمز توی دهانم می‌چرخید. دندان‌های شیری و سمج را تکان تکان می‌داد بلکم لق شوند و با ریشه بیایند بیرون. مغزم درد می‌کرد. خیلی بچه بودم، خُرد، ناچیز. با موهای لول‌خورده‌ی خیلی بلند و چشم‌هایی که از ترس پرپر می‌زد. ناخن‌های دو دست را فرو کرده بودم توی گوشتِ ران‌ها و از دستِ وحشی درد چنگ می‌زدم به خودم. دهانم باز بود و بزاق و خون‌آبه از گوشه‌ی لب می‌ریخت رو یقه‌ام. توی تلویزیون سیاه و سفیدِ کوچکمان دیده بودم گاهی نخی بسته‌اند به دندانِ بچه‌ای و بعد هم آن دستمال سفید معروف و گره خرگوشی روی سر و ورمِ صورت. ولی انبردستِ سنگینِ کهنه همیشه قاطی ابزارِ دیگر توی انبار بود؛ برای عوض کردنِ واشری یا باز کردنِ پیچ زنگ‌زده‌ای نه وسیله‌ای مناسب دندان‌های شیری جلو! آن عصرِ تابستان عرق کرده، پُر از وحشت و درد از گوشه‌ی چشم در را می‌پاییدم تا شاید کسی بیاید و بشود منجی. نجاتم بدهد. هیچ‌کس تا وقتی دوتا حفره‌ی بزرگِ خون‌آلود جا باز کرد توی دهانم، پیداش نشد. هیچ‌کس تا وقتی دست و پام بی‌حس و کرخت شد، دست‌گیره را تکان نداد. نه، همه‌ی تنفرم ربط ندارد به انبردستِ قرمز. چیزهای زیادی هست.

دوشنبه

بوی خاکسترِ باران خورده می‌داد یا همچه چیزی مثلا

دست راستم روی دنده‌هاش بود و قلبش میانِ دست دیگرم، گرم بود و می‌تپید. چند دقیقه بعد خودش را همان‌طور از پشت رها کرد توی بغلم. آرام بود. نفس‌های سنگینِ رو به خواب داشت. غریبه بود و هیچ نمی‌شناختمش. میان صفِ طولانی بانک پیرهنِ چارخانه‌اش صِدام کرده بود. رفته بودم نزدیکِ کتف‌هاش و بی‌اعتنا به جماعتِ منتظر، آهسته انگشت‌هام را لغزانده بودم زیر پیراهنش. صورتش توی خواب پیدا نبود و داشتم از گرمای تپنده‌ی کندی پُر می‌شدم که شب تمام شد.

شنبه

به قول شاعر، نام تمام مردگان یحیی‌ست.

مجسمه‌ی برنزی زانوها را فشرده به سینه، دست‌ها را گره کرده دور پاها و چانه را تکیه داده به گودی تاریکِ آن میان. خیره مانده به انگشت‌های کوچک و بزرگ پا، به ناخنِ شکسته‌ی شست، به شاخه‌ی کبودِ رگ‌ها. مجسمه‌ی برنزی وسطِ کاشی‌های سفیدِ حمام قوز کرده. نشسته میانِ ذره‌های آب و بخار. دریغِ بوسه روی مُهره‌ی هفتمش پوست انداخته، پیداست. ولی شما خیال کن باغ موزه هنرهای معاصر است و بارانِ بی‌وقتِ اسفند. مجسمه‌ی برنزی مانده بی‌سکو، تکیه داده به کنیتکسِ خیسِ ساختمانِ کوچکِ آن انتها، پشت به پیاده‌رو. گوش سپرده به تندی پای عابرها، به ردِ خیسِ تایرِ ماشین‌ها. گربه‌ی لک و پیسی ِ کوچکی هم خودش را گلوله کرده میانِ یک گُله جای خشک، زیر هشتیِ تاریکِ زانوها. ذره‌های سردِ باران اما بی‌اعتنا به کز کرده‌ی برهنه‌ی سیاهِ برنزی سُر می‌خورند میانِ شکافِ باریکِ مُهره‌ی هفتمی که ترک خورده.

جمعه

حوالی دقیقه‌ی هشت صدایم کن

یا ترمه‌ام را بپیچ به حسرتِ سلانه‌ی نم‌دارِ این صدا و برو

+

پنجشنبه

گرفته ره ِ مَه ِ دگری..

من با این یک خط نامه‌ی شش ِ صبح ِ تو چه کنم؟

همین حوالی

تکه‌ی پنیر از انتهای لوله شده‌ی سنگک افتاد زمین. دخترک همین که دست دراز کرد، مادر از لای دندان‌های چفت شده‌اش تشر زد: «از روی این همه خاک و کثافت برش ندار!» بوی گلاب قاطی جوراب‌های سیاه زنانه نشسته بود به جانِ موکتِ جگری پاره پاره‌ی امام‌زاده. کنجِ دیگر آن پنج ضلعیِ بی‌قواره، ملا تکیه به پله‌ی دوم منبر قراضه‌اش داده بود و نامفهوم مویه می‌کرد. هرازگاهی هم به هوای باز کردنِ سرکتاب برای بیوه‌ای، چشم می‌گرداند بین ساق‌ زن‌هایی که رفته بودند روی پنجه‌ی پا تا پنجاهیِ مچاله را از شکاف شیشه‌ای ضریح سُر بدهند روی مخملِ سِرمه‌دوزی سبز.
غروب‌های پنج‌شنبه و شلوغی بازار زن‌ها را می‌کشاند به امام‌زاده‌هرکدام دست یکی-دو تا بچه‌ی کچلِ استخوانی را می‌کشیدند دنبال سرشان به هوای نان و خرمای خیراتی. یک تکه سنگک یا تافتونِ سنتی و پنیر، تره، برگ تربچه و یک دانه خرما، خیلی هم کج‌سلیقه و شور و شیرین و شکم‌پُرکن اما.

شنبه

به اضافه‌ی یک شماره‌ی شش رقمی بعدِ اثاث کشی.

می‌گفتند توده‌ای بوده، زنش هم سپاه دانشی و گویا توی سیاهکل دیده بودند هم را. سبیل تکیده‌ای داشت روی استخوانی صورتش. مردی باریک در شلوار کبریتی دم‌پا و ژیله‌ای با طرح لوزی که انگار سنجاق کرده باشند به چارخانه‌ی کتش. می‌گفتند همان اوایلی که سگ صاحبش را نمی‌شناخت مغز برادرش را با دو دستِ کاسه شده جلوی چلوکبابِ فردِ ملّی جمع کرده و تمام خیابان را تا گاراژ هاشم زیگزاگ دویده و آن‌جا از حال رفته. دختر خردسالش را هم سر به نیست کرده بودند حتا. شاید آن وقت بود که دست کشید و بند آمد. غروب‌ها می‌رفتم پشت بام و چمباتمه می‌زدم زیر سایه‌ی کش‌دار درخت توت. یکی-دو باری پشت پنجره دیدمش. عینک کائوچویی دسته شاخی داشت و زیرجامه‌ی راه‌راه پوشیده بود. ساختمان‌شان بلندتر از ما، چهارتا حیاط آن طرف‌تر بود. اول کارتن‌ها را به دقت پهن می‌کردم روی قیرگونی کهنه‌ی بام. بعد شمد را می‌کشیدم رو مقواها و یکی-یکی تشک‌ها را ردیف می‌کردم کنار هم تا هُرم آفتاب نشت کرده به پنبه‌هاشان تبخیر شود و با سوی اولین ستاره، باد سرِ شب خنک‌شان کند. سرِ آخر هم جوری دراز می‌کشیدم تا حروف درشتِ نوشته‌ی روی خرپشته‌شان پیدا باشد. نوشته‌ای پوست انداخته و کم‌رنگ؛ دختر نازنین‌ام گیسو، همه‌ی این سال‌های سخت را انتظار کشیدم و طاقت آوردم تا برگردی. دوباره قلم‌دوشت بگیرم و صدای خنده‌هات خالی خانه را پُر کند. کجایی باباجان؟

نوشته، تو درختِ کهنه‌ی انجیری، نقش بسته بر جلد عهد عتیق.

ابتهاج ارغوانی داشت پای ایوان خانه‌اش در خیابان کوشک. اهل هنرِ آن سال‌ها هم بسیار خاطره دارند از خوشه‌های خونِ اردیبهشت درخت. بعدتر اما سایه خانه را فروخت و کوچ کرد به کُلن. گفتند آن‌قدر اُخت بوده با درخت که گاهی سرک می‌کشیده و تماشا می‌کرده و درددل شاید.
ارغوانِ من؟ مثلا آن چندتا درخت رو به عمارت موزه‌ی سینما. یا همین چنارهای خمیده‌ی ناچاری که اسیر اسکلت‌های نیمه‌کاره‌‌ی ولی‌عصر شده‌اند. درخت‌های گردوی باغی که ندیده‌ام هنوز. تک تکِ بیدهای تُنکِ لاله. کاج‌های سوزنی خیابانی که انتهاش پادگانِ فلان بود. مستانه‌ی درخت‌های بِه با انبوه تارعنکبوت‌هاشان حتا. ردیفِ درختچه‌های سیبِ ترش. آن سه‌تا سرو حاشیه‌ی دریاچه. آخ از آن خنکای دل‌خواه انجیری که دامنِ بلند سپیدم را و برهنه‌ی بازوم را پناه داد از لجاجتِ آفتاب در پس‌زمینه‌ی آبیِ سیرِ دریای سیاه. حتا آن یکی که از انبوه برگ‌ها و سفره‌ی مطبوع سایه‌اش فیلم برداشتم ولی موزیکِ شش و هشتِ قِردار یک کروز توریستی گلوی گنجشک‌هاش را خراشید و دور شد. یا مثلا زبان گنجشکی که از پیچ کوچه‌ی پُرشیب‌ آن‌قدر دست تکان داد تا مجبور شدم زنگِ خانه‌ی شیروانی‌دار را دو-سه باری بزنم. یا خوشه‌های بنفشِ تندِ اقاقیا، آویخته از آلوچه‌ی پیرِ نری که سطلِ آب‌نمک را تکیه می‌دادیم به تنه‌اش و نوبتی بلال‌هامان را غسل می‌دادیم درش. یا وقتی سیاهی تنه‌ی قطار پیچید به باغ‌های خرمالو، من گلوله‌ی داغِ بغض را کاشتم میان آن همه نقطه‌ی نارنجیِ تب‌دار و دور شدم. و این‌ها یعنی ارغوانم کجاست؟ آن‌جاست؟ همه‌جاست. یا حتا من درختم تو باهار؟! و حالا مدتی‌ست دیوانه‌ام دارد لای درخت‌های بی‌جانِ آقای عکاس پرسه می‌زند و به خیالم پناه برده به درخت از رنج محتومی که انسان دوپا نشانده روی گُرده‌اش و به گمانم حوالی کوه‌های آراز گم شده باشد...

+

چهارشنبه

وقتی بعدِ هفتاد سال خودت را شخم می‌زنی و دنده‌های شکسته‌ی درد را می‌کشی بیرون..


گاهی اتفاق را آن‌قدر از دیگران پنهان می‌کنی که خودت هم باورت می‌شود نیفتاده هرگز یا اگر هم بوده دور و بی‌درد بوده. می‌بریش هفتادتا پشت و پسله‌ی مهجور دفنش می‌کنی بی سنگ‌نوشته و نشانی. آن‌قدر می‌شود رازِ مگو که دهان و ذهنت قفل می‌شود وقت یادآوریش. ولی لعنتی هرروز و هرلحظه می‌نشیند پشتِ چشم‌هات و پرپر می‌زند و تو هِی آه می‌کشی از این حجمِ سیاه ِ تلنبارِ توی سینه‌ات. هِی ازش فرار می‌کنی و پسش می‌زنی چون می‌دانی آدم‌ها اگر بفهمند، خوف می‌کنند و معاشرت را می‌گذارند زمین و چهار دست و پا می‌گریزند ازت. آدم‌ها پی دردسر نیستند. و آن‌قدرها هم حوصله ندارند تا اجبار را سوا کنند از اختیار. کسی توی مرداب مکث نمی‌کند به هوای این‌که قبلا برکه بوده و زلال. کم‌حرف می‌شوی، معمولی، حوصله‌سربر و دم‌دستی، بی‌هیجان. قورت می‌دهی همه چیز را. یک چاله‌ی بزرگ از زندگیت را با کاه می‌پوشانی و از روش می‌پری. اگر هم کسی پیدا شد و کنج‌کاوانه سرک کشید به خلوت و پرسید این جای زخم چیست؟ یا فلان سال را کجا بودی؟ و چرا بهمان شهر کوچ کردی؟ لب‌خند می‌زنی و حواسش را پرت و از چاله‌ی بزرگ دورش می‌کنی. آن وقت می‌رسد روزی که زمان، این زمانِ لعنتی دستت را می‌گیرد و آهسته آهسته می‌کشاندت به مرزی از زندگی که همه رفته‌اند و سوت و کور مانده‌ست و بی‌سکنه. مرزی که در آن نه هراسی هست و نه ملاحظه‌ای، نه آدمی و نه اهمیتی و نه حیاتی حتا. وادارت می‌کند زانو بزنی و با ناخن‌هات بیفتی به جانِ گور ِ کهنه. بخراشی و بکنی و برسی به تن ِ اتفاقی که این همه سال پنهانی دراز کشیده و چشم‌هاش را بسته، دهانش را بسته، دست‌هاش را... نگاه می‌کنی به جانِ زنده‌به‌گورِ پوسیده‌ی اتفاق و تصویر تبعید در کودکی جان می‌گیرد و دردها رژه می‌روند و اتفاق به گریه می‌افتد. از ته ِ مردمکِ معصومش می‌پرسد به کدام جُرم؟ و تو پاسخی نداری. خودت اسیر و مجبوری. تصویرِ کز کرده پشتِ میله‌های بی‌ملاقات جان می‌گیرد و صدای نحسِ تکرارشونده‌ی بی‌پایانِ بازجو و باز ناله‌ی اتفاق، به کدام جُرم؟ و تو باز پاسخی نمی‌یابی. گیجی، خودت درد داری، دردی. می‌نشینی توی گور. می‌نشیند توی گور. هم را بغل می‌کنید و یک دلِ سیر به صدای بلند گریه می‌کنید. آن وقت زمان، آهسته در گوشِ اتفاق زمزمه می‌کند، گورِ بابای آدم‌ها، بلند شو.