شنبه

یک سرخ‎پوست خوب نوشته بود، واحد دل‎تنگی زمان نیست، منم. امروز لای مِه‎دود این شهر به صدای بلند تکرارش می‎کردم. از سردردی تپنده، سکندری‎خوران می‎رفتم و تکرار می‎کردم. واحد دل‎تنگی زمان نیست، منم. آبی کبودم تمام شده بود. آزور، ترکوئیز بلو و ایندیگو گرفتم تا سیرابِ آبی شوم. غوطه. غرق. و قلمویی کوچک. برای کشیدن درنایی که توی سینه‎ام شاه‎پرهاش را گشوده و آسمان پروازش را پیدا نمی‎کند اما. و قرصی هم خاکستری. بعد توی شلوغی انقلاب راه افتادم سمت جمال‎زاده. سمت آن سفال‎فروشی. بله، واحد دل‎تنگی زمان نیست، منم. باز هم در قفل بود. اما مهره‎های آویخته از سقف مقابل پستوی مغازه تکان می‎خوردند. صورتم را چسباندم به شیشه. صورتم را چسباندم به انتظار. ترس‎خورده پرسید، «چیزی شده؟ لباس‎تون..» گفتم این‎ها قطره‎های خون‎اند. چیزی نیست. نترس. مغزم زیر سنگ آسیاست این روزها. طاقت رگ ندارند و می‎چکند. می‎چکند. وقت کار بوده و نفهمیده‎ام. نترس. و با سیاهی شال سینه‎ام را پوشاندم. بود، اما نبود. هست، اما نیست. می‎دانی چرا؟ چون واحد دل‎تنگی زمان نیست، منم. دخترک تمام وقتی که لای کاسه-کوزه‎های رنگ‎به‎رنگش گشت می‎زدم، معذب بود. چشم ازم برنمی‎داشت. یک کاسه‎ی کوچک گرفتم با طرح پرنده‎های آبی و انگار کن گیلاس‎های سرخ. طرح‎ها به قدری ابتدایی و ناهمگون‎اند که هیچ دوکاسه‎ای عین دیگری نیست. توی کارگاهی در میبد نشسته‎اند قلمو به دست. بعد هم هرم کوره است بی‎شک. یک کاسه‎ی کوچک‎تر هم به رنگ آبیِ رگ‎های روشن دست. و لیوانی هم. یادم آمد اولین تکه سفالی که در این خانه به شوق گرفتم، لبه‎های دال‎بری لاجوردی داشت. چون گل لاله‎ای که عمرش به هیچ قد نمی‎دهد. ظرفی کوچک. خاکستردانی کوچک که دیگر نیست. بله، واحد دل‎تنگی زمان نیست، منم.
طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. درست می‎شه. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. تموم نشو. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. لعنتی طاقت بیار..

جمعه

وقتی مرهم کلمه بود و دریغ

هرگز رو کرده‎اید به زخم‎تان و به زمزمه گفته‎اید هیس؟ امروز بی اختیار وقتی بی‎قرارِ درد بود، نگاهش کردم و گفتم هیــــــسس! مثل کودکی که زانویی زخمی را ببرد رو به مادر و گریه سردهد. مادری که به سینه می‎فشارد و آرامش می‎کند. همان حال را داشتم. آن شیار دردناک به گوشه‎های چشمم چین می‎انداخت و لب می‎گزیدم و مرهمم تنها کلمه بود. وقت حمل کیسه‎های خرید، فشردن لباس‎های خیس، آویختن از میله‎ی اتوبوس یا مترو، حتا وقتی زیر سرم باشد و به خواب رفته باشم. انگار می‎کنم حالاست که لبه‌های جوش‌خورده‎ی سفید و نازک‎اش از هم بدرد. من از دیدن‎اش پرهیز دارم. زیر دست‎بند چرم یا مهره‎های چوبی و سنگی پنهانش می‎کنم. وقت شانه کردن موها از توی آینه نگاهم می‎کند. خاموش است. چشم می‎دزدم ناگزیر. اما می‎دانم همیشه هست. می‎دانم به چه روزی وصل است. آخ.. می‎دانم چه بر سرش آمده و چرا. خاموش است. پرهیز دارم از مواجهه. اما می‎دانم همیشه هست. تا همیشه هست و مرا به فروردینی تلخ و خیس وصل می‎کند. مرا به روزهایی جان‎ به ‎لب..

پنجشنبه

جسارت را می‎ستایم. و برای شهامت تمام‎قد می‎ایستم. که انتخاب کنی و بزدلانه به تماشا ننشینی. که انتخاب کنی و پا پیش بگذاری. پابرجا باشی. چه به سینه‎ات بکوبند و پس‎ات بزنند. چه آغوش بگشایند و بپذیرند. گیرم همه رنج در انتظار باشد و یا همه امید و خوش‎دلی. جسارت را می‎ستایم. صراحت را نیز. که بدانی چه می‎خواهی و چه نه. که انتخاب کنی و برای حفظ و به بارنشستن‎اش بکوشی. چه گلدانی که آبش ندهی، می‎خشکد و می‎پژمرد! صراحتی که برابر آیینه‎ی خودت بایستی و چشم‎درچشم خودت بدانی آن‎چه دل‌خواه و مطلوب را و به روشنی به زبان بیاوری و باک‎ات نباشد از سختی‎های پیش رو. شهامتی که برابر آیینه‎ی خودت بایستی و چشم‎درچشم خودت بدانی آن‎چه دل‎خواه و مطلوب را بایست به جان فشرد و داشت و دورریختنی را دور ریخت و از یاد برد. شهامتِ خواستن و ماندن. شهامتِ کندن و رفتن. میانه‎روی و ترس و لرزانی. گاهی گشایش و گاه پرهیز. تعلیقی میان آب‎های "نمی‎دانم چه می‎خواهم". می‎خواهم و از بیانش عاجزم. می‎ترسم از فردای پیش رو. این‎ها سراسر اضطراب‎اند و رنج. دلم می‎خواهد ساکن سرزمین آن‎چه می‎ستایم، باشم. دلم می‎خواهد بذر شهامت در دلم چون زیبایی مسحورکننده‎ی جنگل شب ببالد و پُرشاخه قد بکشد. دلم می‎خواهد صریح باشم و دل قوی دارم. بی لغزش. بی غوطه در تعلیق‎ها. بی نمی‎دانم‎ها.
نوشته، می‎دانم زیاده جسارت بوده. می‎دانم پا در چه راه دشواری نهاده‎ام. ولی ارزشش را داشت/دارد/داری. بیش از یک‎سال نوشته و بی‎جواب مانده و باز مداومت. امروز جوابش داده‎ام. به تندی و با صراحت پرسیده‎ام. چند و چون و احتیاط. چرایی؟ کیستی؟ چه می‎خواهی؟ پای نامه تاریخ و ساعت زده. خواسته لحظه‎ای را ماندگار کند. به یاد بسپرد. -من این کار لعنتی را خوب بلد بوده‎ام.- گفته بعد از یک‎سال، امشب خودم را تنهایی سور می‎دهم که صندوقم نام شما را دید. پسِ ماه‎ها انتظار. پسِ ماه‎ها انتظار.

چهارشنبه

دل‎تنگی تنانه- هفت

سر بگذاری ته بازوش. خطی چرب و سیاه و کم‎جان جابه‎جا رد بیندازد روی پوست سفید برجسته‎ی بازوش. یا حتا بنشیند بر شیار لب‎هاش وقت بوسیدن پلک‎ها. و این عاطفه‎ی عمیقِ بی‎تکرار بدود به تمام موی‎رگ‎هات. بی هراسِ هجر. بی هراسِ سایه‎ای دیگر. سر بگذاری ته بازوش. سر بگذاری ته بازوش. آخ.. سر بگذاری ته بازوش..

سه‌شنبه

طعم تمبر- هجده

یک. دخترکی گلوله می‎شود توی قطار. من تکیه به دیواره‎ی شیشه‎ای دو واگن داده‎ام. جایی که مردها را از زن‎ها جدا کرده‎اند. ناخن‎هاش را  از ته گرفته. لاک سرخش جابه‎جا پریده. بسته‎ی رو به تمام ویفر شکلاتی توی دستش است. از کنار گوش من سرک می‎کشد به پشتم. همه‎ی جانش لبخند می‎شود. آهسته انگشت‎ها را می‎کشد بالا. لای جمعیت. و برای آدمی که نمی‎بینم دست تکان می‎دهد. دلم می‎خواهد از دیدن کسی همه جانم پر از لبخند شود. وقتی بوی تن‎اش میان هزار آدم خسته و عبوس و سرمازده، گرمای خون به رگ‎هام می‎دواند.

دو. دوان‎دوان و باران‎خورده و خیس می‎رسم به کلاس. تمام دولت را پیاده می‎روم به ناچار. رنگ به دیواره‎های آن‎سوی کوچه‎ای در بلگراد، ورشو یا وین می‎گذاریم که برق می‎رود یکهو. بعدتر دور میزی نشسته‎ایم به انتظار روشنا. نور شمعی پرپرزن تابیده به چهره‎هاشان. از چند و چون رابطه می‎گویند. از مسئولیت. از مهر. از چه و چه. دست زیر چانه دارم. همه‎چیز کند و صامت است برام. می‎پرسند تو چی؟ نومیدی از آدم‎ها؟ تنهایی خوش‎تری؟ لب‎هام دوخته و برهم. رو می‎گردانم به خیس‎درخیس خیابان و شره‎ی سرخ چراغ‎هاش. خالی‎ام آن لحظه از کلمه. نومید اما نه. توی دلم تکرار می‎کنم همه چیز به زودی درست خواهد شد. بوی تن‎اش میان هزار آدم خسته و عبوس و سرمازده، گرمای خون به رگ‎هام می‎دواند به زودی. همه جانم از لبخند پر می‎شود وقت دیدارش. وقتی صورتش را و تیله‎ی ناب چشم‎هاش را بیارد نزدیک نفس‎هام. خواه کوچه‎ای در بلگراد، ورشو یا وین. یا خانه‎ی کوچک بهار.

سه. آخ اگر بدانی. به زودی.

یکشنبه

مِه آمده نزدیک. نازکای تن را ساییده به پنجره. دمی کار را زمین گذاشته‎ام. ایستاده‎ام به تماشا. شاخه‎های لخت چنار و چند برگ چروکِ جامانده از پاییز. شلوغی شهر را پوشانده. هیچ نیست الا شاخه‎هایی پسِ حریر. آمده هم‎شانه‎ام. از پشت سبیل‎های سفید پرپشت می‎گوید، می‎خواهم بفرستم‎ات عسلویه. آن‎جا می‎توانی چندروز پیاپی مِه ببینی. تیره‎ی پشتم می‎لرزد. حرفش را پیش کشیده بود میان جلسه‎ای. عرق سرد کرده‎ بودم آن وقت. نام این تکه از انتهای ایران حالم را باژگونه می‎کند. شماره‎ی روزهایی که شوق بود و انتظار از دستم رفته. حالا آن دیگری می‎شمارد و به شوق در می‎گشاید و آغوش می‎کشد بی‎شک. شماره‎ی روزهای تلخی و فاصله، فاصله، فاصله اما.. تکرار می‎کند باز، به زودی. پسِ پرده‎ی اشک، مِه متراکم و نفس‎گیرتر است. درنایی درون مِه گم می‎شود توی سینه‎ام...

شنبه

طعم تمبر- نوزده

بیداری؟
صِدام کن
صِدام کن
صِدام کن

جمعه

زن دوازده سالی‎ست که آغشته‎ی زندگی مشترک است. هم‎مسیر بودیم که خواست سری به لباس‎فروشی‎ بزنیم. فروشگاهی با پاپوش‎های عروسکی و کلاه‎های بافتنی رنگی و البته لباس‎های راحتی بزرگ‎سال. کنار رگالی ایستادم و لباسی یقه‎گرد و سیاه را برانداز می‎کردم. عرض شانه‎ها را. فراخی سینه را. قد تنه را. نرمی پارچه را. پرسید «به نظرت برای ع بگیرم؟» گفتم اگر عاشق چال گلوگاه ع هستی، این ایده‎آل است چون کمی بالای ترقوه‎ها را هم نشان‎ات می‎دهد محض حظ مبسوط! با حیرت گفت من هرگز فکر نکرده بودم که می‎شود عاشق چال گلوگاه کسی هم شد. اصلا نمی‎دانم ع همچو چیزی دارد یا نه. حرفی نداشتم! این‎که هرگز سر فرو نبرده به آن گودال مقدس و لب نفشرده و بینی نساییده و به وقت آرامی نوازشی نکرده و.. حرفی نداشتم! پرسید مگر هنوز توی رابطه‎ای که این‎ها را بالاوپایین می‎کنی؟ جوابش دادم آن قصه تمام شده و او حالا با دیگری‎ست و نمی‎دانم چال گلوگاهش برای آن دیگری هم عزیز است یا نه. آن دیگری.. گفتم تماشا که عیبی ندارد. خیال‎انگیز و دل‎خواه و پُروسوسه! گفتم بالای هیچ رگالی ننوشته‎اند که «آدم‎های تنها از دست زدن خودداری کنند!». خندید. به تلخی خندیدم. چال گلوگاه ع را اما نشان‎اش داده بودم..
جمعه‎ی آبی کبود. جمعه‎ی روشن. جمعه‎ی آرام. روزهای تعطیلم را خوش دارم. پای تخت بساط نقاشی‎ست. پالتی که رنگ‎ها درش خشک می‎شوند. بریده‎ی مقواها و این اواخر تکه‎های کارتن کاهی هم در کنار. کتاب در بغل به تخت می‎خزم و باکم از صبح و کار نیست. جمعه‎ی آبی کبودم. حالم خوب و آرام است. جادو توی مشت‎هام است. باورتان می‎شود؟ جادو کف دستم چون ستاره‎ای رام و روشن است. دیشب با آفتابگردان‎ها سر صلحم بود. کشیدم و کیف کردم. بعد طرح ماده آهو و گوزن هم. یک انیمه‎ی ژاپنی هم دیدم و سرشارتر شدم. و اما صبح زود بلیط گرفتم تا بعدِ مدت‎ها به تماشای فیلمی بنشینم. سینمای محبوبم. دنج و کهنه و خلوت. با روکش مخمل سرخ صندلی‎هاش. و آن نرده‎ی چوبیِ نمی‎دانم چه‎کارآمدی که پای پرده‎ست. خوش‎خوشک طبق معمول اولین نفر رسیدم و زود. خلوتِ ظهر جمعه خالی از چیپس‎خورها، وول‎خورها، موبایلی‎ها و پچ‎پچوها. کتاب را از کاورش چون برگه‎هایی مقدس بیرون کشیدم و غرق شدم. فیزیک کوانتوم رسیده بود به آن‎جا که می‎گفت، [تصور کنید با آن ابهت علمی چندصدساله‎اش، رو کرده باشد به من!] «زمان و مکان تویی!» و چه و چه.. آن وقت بود که جادو را چون ستاره‎ای روشن سُراند لای انگشت‎هام. غرق و مست و حیران بودم که در سالن گشوده شد. فیلم؟ خیلی روان و قابلِ تحسین و خوب. به قاعده و بی‎لک. وقتی چراغ‎ها روشن شد دیدم اول‎بار است که تنهام و رضایت دارم. هم فیلم خوش بود و هم هوا و هم حالم. سلانه قلهک را آمدم پایین. به سرخی چراغ راهنمایی خیره شدم که لای شاخه‎ها قاب نابی شده بود. توی مسیر نان چاودار و رطب خریدم و از جمعه‎ی آبی کبودم راضی و آرام‎ام. من اراده کرده‎ام همه‎چیز درست شود و حالا شده. حال را مدتی‎ست معتدل نگه‎داشته‎ام. سقوط و فروکش و رنجی نبوده. بوده و دریچه را بسته‎ام. پشت به هوهوی رنج و خلافِ بادِ پُرزور سرکش دویده‎ام. تا جمعه‎ی آبی کبود. جمعه‎ی روشن. جمعه‎ی آرام. می‎خواهم بازویی را بگشایم. و موجی درست کنم. و امتداد موج را به زودی ببینم. تا آن دورترها. تا آن دورترین‎ها.

پنجشنبه

طعم تمبر- بیست

صِدام رو می‎شنوی؟
هنوز این‎جایی؟

چهارشنبه

دیشب دیر رسیدم خانه‎ی بهار. صبح سینه‎خیز رفته بودم به کار و عصر هم پاکِشان به کلاس. یک چیزی راه گلوم را بسته این روزها. حالم را دیگر کرده. کلاس اما معجزه بود. با مِل و چسب چوب مایعی غلیظ ساختیم تا روی مقوای دورریز بافت ایجاد کنیم. اتفاقی بکر. کارتن‎ها حتا به هیجان آمده بودند از تغییر کاربردشان. شده بودند بوم و رنگ را به جان کاهی رنگ‎شان می‎پذیرفتند. ماحصل شد نقشی کهنه با رگه‎هایی تلخ. رنگ مثل سابق نمی‎دوید و نشاط همیشه را نداشت. آهسته نشت می‎کرد به شیارهای نامنظم بافت و رگه‎های موازی کارتن نمایان می‎شد. ماحصل جادو بود. اتفاقی بکر. دیشب دیر رسیدم خانه‎ی بهار. آمده بود تا یلدا را تنها سرنکنم. آجیلِ شیرین و انار آورده بود. و مسمای بادمجان. خوش‌خوشک با گوشی، رادیو گوش‎ می‎داد که رسیدم. ناظری براش شاهنامه کردی می‎خواند. به سینه فشردم‎اش و گونه‎های سردم را به پوست چروک‎دار گردنش چسباندم. کلاه از سرم برداشت. یشمی چشم‎هاش می‎خندید. خانه بوی او را گرفت و عطر ته‎چین زعفرانی‎اش را. به سه‎راهی برقم خندید. گفتم چون هرصبح رو به این چشم باز می‎کنم براش دهانی خندان کشیده‎ام. گفت نقاشی‌‎هات را ببینم؟ تمام شب خودم را به گرماش چسباندم که زنده بمانم. امشب با قوطی چسب و کارتنی بزرگ به خالی خانه برگشتم. جوراب‎ها را شسته. لیوان‎ها را خلاف عادت من آویخته به آب‎چکان. موج بزرگ را به دیوار برگردانده. غبار از کتاب‎خانه‎ی تخت گرفته و ردیف درناها را خلاف عادت من چیده. خانه بوی او را گرفته. رد گره‎های زمخت آرتروز دست‎های نازنین‎اش مانده همه‎جا. یک چیزی راه گلوم را بسته این روزها. حالم را دیگر کرده..

سه‌شنبه

از لذت تن. لذتی سوای تنانگی. سوای آن خواهش و اوج و فروکش. از سفری گرم و تابستانی و عرق‎ریز. از خنکای هتل. از این‎که ایستاده باشی زیر افشان دوش و او خیسی موهات را کف‎مال کند. که آهسته و دل‎خواه دست به اندامش بکشی. گرما از تنت بگیرد. رها باشی و بلدت باشد و برق چشم‎هاتان. زانو بزند، پا روی رانش بگذاری، پاشنه و پنجه‎هات را نرم و یک‎به‎یک بشوید و بفشارد و درد را بگیرد. از لذت تن. لذتی سوای تنانگی. سوای آن خواهش و اوج و فروکش. وقتی دردناکِ کمر را به گرمای هلالی تنش می‎فشاری و آرام می‎گیری. وقتی سرمای شبانه‎ی خیابان است و دمی و لحظه‎ای به هرم سینه‎اش می‎فشاردت. می‎گویی بیا نزدیک‎تر تا خوش موهات را ببویم. وقت غذا دست به کاسه‎ی زانوش بکشی به مهر. از لذت تن. لذتی سوای تنانگی. که بلد باشی مهره‎هاش را میان دوانگشت شست و اشاره. که بلد باشی سرانگشت‎هاش را بوسیدن. که شال‎گردنی را گره زدن. از لذت تن. وقتی مستی بعد از میهمانی‎ست و تکه‎تکه لباس از تنت برمی‎کشد. دست‎هات آغشته به کف و ظرف و آغوشی که از پشت دربرت می‎گیرد. از لذت تن. تماشای مستِ خوابِ نفس‎هاش. از بوسیدن بی‎حد آرامِ نم‎برداشته‎ی شقیقه‎هاش. که مچاله زیر آفتاب ظهر پاییز خواب رفته‎ای و تصویری ازت برداشته. که در دل کوه سر از چادر بیرون برده‎ای و مسواک در دهان و صدای خنده‎اش از پشت. از لذت تن. وقتی به تماشای شناکردن‎اش ایستاده‎ای و همه تحسینی. در ارتفاعی که زیر پاها عمیقِ عظیمِ دریاست و لاک‎پشتی غول‎پیکر و کهنه‎سال را آن پایین می‎بینی و از ترس و خوشی تن به بازوش می‎فشاری. از لذت تن. از لذتی که نصیب دیگران..
در اعماق جنگل‌‎های استوایی آمازون، پیش از دمیدن هرسپیده سرخ‎پوست‎های آچوار برای انجام مراسم آیینی روزانه گرد هم می‎آیند. رویاهاشان را می‎ریزند روی دایره. دست‎به‎دست می‎کنند. می‎گویند رویا فقط متعلق به آدمی نیست که خواب می‎بیند. قبیله‎ها رویا را نقشه‎ای برای ساعت‎های بیداری خود می‎دانند. رویا پیش‎بینی‎کننده‎ی زندگی بعدی آن‎هاست. می‎گویند رویا چیزی‎ست که واقعیت دارد. زندگی در بیداری کذب است.

-تکه‎هایی‎ست از پژوهشی منتشر شده در سال 1998 که موسسه علوم نئوتیک امریکا انجام داده.-

دوشنبه

این تکه از داستان نجدی را که می‌خواندم، دلم هزارتکه بود. «خيلی هم از بوی دهان فاطی خوشم می‌آيد. به خاطر همان بوی گرم دهانش بود که او را می‌خنداندم و صورتم را به صدای خنده‌اش می‌چسباندم.»

از این‌جا بشنوید.

یکشنبه

یک. کوچه‎ی فاخته زندگی می‎کردم آن وقت‎ها. و یک‎روز چنان به تنگ آمدم که به سرم زد گم‎وگور شوم. تلفنم را خاموش کردم. به کار نرفتم و هیچ خبر هم ندادم. از خانه هم زدم بیرون. جلفا و پرنده‎هاش را پشت سر گذاشتم. از کنار گل‎فروش زیر پل سیدخندان گذشتم. از ویترین‎هایی با دکور داخلی و هزار طرح کاغذدیواری رد شدم و سلانه و بی‎هدف تا خیابان سنایی رفتم. از آن‎جا تا فردوسی شاید. بعد نیمی دیگر از شهر. پرسه، پرسه، پرسه. حالا که می‎نویسم خاطرم نیست پاییز بود یا زمستان. چه پوشیده بودم و هوا چه‎طور بود. اینها از خاطرم رفته به تمامی. می‎دانم خسته شدم. خسته و دردناک شدم. خسته و دردناک و مستاصل شدم. و سر آخر به خانه‎ی آبی بازگشتم. از شب گذشته بود. به عادت معمول پله‎های مارپیچ را گرفتم تا اتاقی امن که سپینود بخشیده بودم. اتاقی امن رو به کوه. رو به صدای پرنده‎های دانه‎چین. حالم عجیب بود. دردی خفه را ریخته بودم به شهر اما جانم سبک نشده بود.
دو. نشسته بودم لبه‎ی تخت، پشت به پنجره‎اش. او میان تخت بود. خاطرم نیست پاهاش را چه‎طور جمع کرده بود. خاطرم نیست انگشت‎هاش را در هم چفت کرده بود یا نه. خاطرم نیست نور لکه‎های گرم و روشن‎اش را ریخته بود به اتاق یا نه. گفت می‎خواهد برام قصه‎ای بگوید. من نگاهش نمی‎کردم. آدمی که از گم‎وگور بازمی‎گردد، نمی‎تواند خودش را در چشم‎های دیگری پیدا کند. گفت حوالی سال شصت‎وچند خانواده‎ای دو کودک داشت و زن زیبای خانه آبستن بود. شکمی برآمده توی سرم نقش بسته از قصه‎اش. خانه گویا در طبقات بالای ساختمانی بوده چندده‎گانه. روزی صدای آژیر پیچیده. موشک‎ها رد انداخته‎اند به آسمان شهر. برق هم بی‎شک رفته. همه دویده‎اند سمت پله‎ها. جنگ روی زشت آدم‎هاست. زن تا برسد به خروجی روی پله‎ها با خون رد انداخته. کودکش هرگز پا به دنیا نگذاشته آن سال. من از درد و خون و تصویر مچاله بودم. گفت بعدها که آتش خوابید و کارها از رونق افتاد و سکه جور دیگری چرخید، به ناچار کوچ به محله‎ای دیگر کردند. زن زیبای قصه با سفیدی گونه‎های برجسته و تیله‎ی براق چشم‎هاش شد مادر پسرکی کوچک با موهایی روشن و چشم‎هایی روشن و بی‎خیالی ناب کودکانه. می‎گفت پسرک هیچ از نگرانی نمی‎دانسته آن وقت‎ها. قد می‎کشیده و زندگی را دندانه‎دار نمی‎دیده. هیچچیز و هیچ‎کس براش پرمهم و تپنده نبوده. قصه رسیده بود به گم‎وگور شدن آدمی عزیز. از بی‎خوابی و به هرکجا زنگ زدن و بی‎خبر ماندن میگفت. کتاب می‎خوانده و هیچ نمی‎فهمیده لغات را. که زمان کند و کش‎دار می‎گذشته. که هیچ‎کس هیچ نمی‎دانسته. هم‎خانه بی‎خبر. همکارها بی‎خبر. دوست بی‎خبر. تلفن خاموش. تماس‎های بی‎صبر و بی‎قرار نزدیک به هم. پیام‎ها نارس. و تکرار صدای اپراتور که خبر از هیچ می‎داده با خونسردی. می‎گفت حس کردم عزیزترینی که داشته‎ام دیگر نیست. دستم به کجا می‎رسید؟ از کجای شهر پیداش می‎کردم؟ نشان و شماره‎ای از خانه‎ی مادری‎اش نداشتم هم. گفت اول‎بار بود که نگرانی را این‌طور پرزور می‎چشیدم. بعدتر گم‎وگور عزیز را به سینه فشرد که دیگر بی‎خبر همه‎چیز را رها نکند. که رها نکند. گم‎وگور نشود. و قصهاش تمام شد. و قصه‎شان تمام شد. و تمام شدند.

«کنش وهمناک از دور»

فیزیک کوانتوم از ویژگی عجیبی می‎گوید به نام "Nonlocality". ذرات کوانتومی که زمانی در تماس هم بوده‎اند، می‎توانند پیوندشان را حتا پس از جداشدن حفظ کنند. و کنش‎های یکی -بدون توجه به فاصله- همواره بر دیگری تاثیر می‎گذارد. چیزی به نام «کنش وهمناک از دور»!
شین یکی از گونه‌هاش را برده بود توی صورت آینه و با قلموی نرم و پرحجمی، گرده‌های هلویی رنگ را می‌نشاند بر پوستش. توی همان حال یکهو برگشت سوی من و چشم‌هاش را گشاد و حیران کرد. همان‌طور پیرُهن در هوا مانده بودم به حالِ «چه شده؟» که گفت «لعنتی دنده‌هات!» خندیدم که قابل به بوسه‌های شمارنده شده‌اند. بوسه‌های شمارنده می‌دانی چیست؟ می‌شود انگشت‌هاش را بلغزاند یک‌به‌یک و لب‌ها را بنشاند روی قوس استخوانی که زیرش نفسی گرم و بی‌قرار ریه‌ها را انباشته. شانه‌هاش را جمع کرد و لب‌ها را چین انداخت که یعنی این‌طور ادامه نده. گفت من یکی دوست ندارم مهاتمایی را دنده به دنده ببوسم. گفتم شما برو شکم بودای خودت را پوف کن. و خندیدیم، بلند. و خندیدیم، عمیق. رفیق نزدیک و مراقبی‌ست. میهمانی غافل‌گیرانه ترتیب داده بود به اصطلاح. کیکی و شمعی و عکس‌های لوس. زانوها را یک‎بری جمع کرده بودم و آدم‌های نیمه‌سرخوش جمع را می‎دیدم. خنده، رقص، تماس دست‌ها با انحناهای پروسوسه. گلوی بطری اسمیرنوف را دست‌به‌دست می‌فشردند به سلامتی من. زانوها را یک‌بری جمع کرده بودم که آمد نزدیک‌تر. از همان دست سوالات معمول و پراحتیاط. که چه می‎کنی و چه می‌خوانی و.. حوصله‌سربر. به شین پیغام داده بود که دخترکی زیباست. گفته بود صدای زکام‌زده‌اش هم جان می‌دهد برای نجواکردن نامی. پرسیده بود «تنهاست؟» پیغام شین را بی‌جواب گذاشتم کنار لباس‌ها و خزیدم به شبانه‌ی گرم تخت. برای خودم لالایی ترکمنی زمزمه کردم. به یاد آمنه و دشت کلزاها و مادیان‌ها و کره‌های رها..

شنبه

قسم خورده بودم پاسخی به هیچ نگویم. هیچ‎کجا. هیچ‎وقت. شب میلادم چه‎طور گذشت؟ نوشتم و گریستم. نوشتم و گریستم و فریاد شدم. نوشتم و گریستم و فریاد شدم و پاک کردم. از آن همه تنها سه لغت ماند. وقتی مشت گره‎شده‎ات را به سینه‎اش می‎کوبی که...
پیام کذای تبریک بانک و همراه اول و فروشگاه بهمان از کابوسم رهاند. صبح بیست‎وهفتم آذر است. نشسته‎ام میان تخت. سپیده تابیده بر استخوان‎هام که جابه‎جا از گشادی لباس سرک کشیده‎اند. پیرمردی در خواب پیت پلاستیکی کوچکی را خمیده خمیده نزدیکم آورده بود تا براش نفت بریزم. انگشت‎های زمخت و گره‎دارش را فروبرد به دهانه‎ی مخزن و استخوان آرنج را گذاشت برابرم. گفت از این‎جا بریز. کیک کوچکی دستم بود و برابر آینه‎ای ایستاده بودم. گرگی بزرگ و خاکستری از پشت تماشام می‎کرد. سنگینی پنجه‎هاش و سوزشی که دندان‌هاش بر کتف و پهلوهام داشت را به خاطر دارم به روشنی. من، تکه‎تکه بودم و سرخ رو به آینه. جان می‎کندم تکه‎ها و تراشه‎های یخ را از روی زمینی جمع کنم. دست‎هام صورتی و سرمازده بود. هرچه جمع می‎کردم، از شکافی بیش‎تر بیرون می‎ریخت. کودک بودم. نشسته بر ایوانی. تاریک‎روشن صبح بود. خیره به صفحه‎ای بودم که به دیوار آجری حیاطی نصب شده بود. صفحه خاموش، من خیره، پاها آویخته در تاریکی. خرچنگ کوچکی کف دستم چنگک‎هاش را تق‎تق به‎هم می‎کوبید. تور ماهیگیری آبی‎رنگی یکی از چشم‎هاش را کنده بود و به خورد پوست سختش رفته بود. در تقلا بودم رهاش کنم. زنی پیروزمندانه قهقهه سر داده بود. در جزیره‎ای با خاک‎های رنگین می‎دوید و می‎خندید. پیروزمندانه و زشت می‎خندید و می‎دوید. مچاله بودم. سی‎ودو ساله شدم..

جمعه

بیرون باد می‎وزد. و با ضربانی کند، کابل آویخته از پنجره‎ی بالایی را می‎کوبد به بدنه‎ی فلزی کولرم. گرمای بخاری چسب‎های پشت نقاشی را بی‎حال کرده. موج بزرگ هوکوسای حالا دراز به دراز افتاده روی فرش. خانه نیمه‎تاریک است با این‎که صبح سررسیده. ساز را از کاورش بیرون کشیده‎ام و با ناخن‎های کوچکم صدای بلور سیم‎ها را ریخته‎ام روی موج بزرگ. روی قالی. روی ارغوانی گل‎های یخ. توی شیشه‎ی سنگ‎هام. لای پرهای درناها. لای موهای تاب‎برداشته‎ام که رسیده به سرشانه. روی پوست دان‎دانه‎ی تنهایی. روی قوزک‎هام. دلنگ‎دلنگ. جرنگ‎جرنگ. جمعه‎ست. بیرون باد می‎وزد. سازم را آغوش گرفته‎ام. دلنگ‎دلنگ. جرنگ‎جرنگ. فردا سی‎ودو ساله می‎شوم.

دوشنبه

بوی تب گرفته‎ام. بندبند استخوان‎هام با نخ درد به هم وصل شده‎اند. عروسک خیمه‎شب‎بازی که با درد تلق‎تلق می‎کند. مانده‎ام خانه. توی تخت. پشت پلک‎هام هُرم صحرای سیناست. نازکی موهای کنار شقیقه و پشت گردنم از تب نم برداشته. داستان جاشوی پیر بال‎دار نروژی را دست گرفتم به خواندن. گذاشتم این‎جا. به جنگ رخوت زکام رفتم گویی. ناچار شدم جابه‎جاش سرفه‎ها را حذف کنم وقت ویرایش. ولی صدای گرفته را درمانی نداشتم. داستان‎خوانی و صوتی کردن‎شان و نوشتن این‎جا را مدیون سین هستم. رفاقتی که نپایید. او گذاشت به پای ناسپاسی‎ام و من.. داستان‎خوانی و صوتی کردن‎شان، نوشتن این‎جا، دست به رنگ بردن، به تماشای نمایشی نشستن و کتاب، کتاب، جادوی کتاب زنده‎ام می‎دارند. بهانه‎های زیستن. گاه‎گداری سفر، امید به دوباره دوست داشتن، حضور گرم مادر، حضور گرم پُرمهر مادر زنده‎ام می‎دارند. بوی تب گرفته‎ام. به قدر فرودادن یک قرص، آب مانده در خانه. جان بیرون رفتنم نیست هیچ. تمام شب به درد گذشت. از شانه‎ای به شانه‎ای آخ گفتم و از سرفه‎ای به سرفه‎ای هم. امروز بعدِ داستان به حال نزاری ایستادم به تیار کردن سوپ. حالا بوی آویشن و لیمو از ریزجوش‎های خوراک خانه را پُر کرده. بوی تب گرفته‎ام. دلم می‎خواهد کسی برام کتاب بخواند. پلک‎های گرم‎شده و مست خوابم را ببوسد. یک بسته تست چاودار و شِلی آب بخرد. بعد هم آهسته تنش را جاکند کنار مچاله‎ی تب‎دارم. آغوشم بگیرد بی اضطراب واگیر مرض. مهرش سلول به سلول سرایت کند به جانم. بوی بهبود بگیرم. کاش..

یکشنبه

امروز این‎جا قدم می‎زدم و برهنه‎ی سرشانه‎هام را برف می‎بلعید.

«به راه باد نهادم چراغ روشن چشم»؟

هوا هنوز تاریک بود که دخترک توی ایستگاه کلاه بافتنی را رساند دستم. جوری که نه من پیاده شوم و نه او سوار. به قدر گشودن چندلحظه‎ایِ در. گاهی چیزهامان را این‎طور مبادله می‎کنیم. اتوبوس من از خیابان او می‎گذرد. یک تلاقی آشنا. یک تلاقی مهربان. من هم براش کتاب برده بودم بی که بگویم. شوق خواندنش را داشت. از خیابان که رد می‎شد، دیدم سر فرو برده به پاکت کاغذی و لبخند می‎زند. کلاه خاکستری با شیارهای آبی کبود. همان که خواسته بودم.
دیشب برف نشست بر آسمان شبم و نقش زدن را با وجود سرفه‎ها بسیار خوش داشتم. بعدتر آسمان شب کشیدم، شفق قطبی. و صورت‎های فلکی را افشاندم روی طرح. اخترک‎ها تا روی بازوهام آمده بودند. یادش افتادم. می‎خواندم و انگشت را آهسته می‎گذاشتم روی خال‎های کوچک بازوش، یک‎به‎یک. «اخترک اول مسکن پادشاهی بود با شنل قاقم ارغوانی. توی اخترک بعدی میخواره‎ای می‎نشست. اخترک پنجم اما چیز غریبی بود. یعنی فقط به اندازه‎ی یک فانوس پایه‎دار و یک فانوس‎بان جاداشت.» یادهای لعنتی.. فانوسی که طوفان خاموشش کرده. فانوس‎بانی که در تاریکی نشسته روی کوچک‎ترین اخترک و.. بعد گریه آمد. بعدتر هم تب و لرز. با گریه سر را پنهان کرده بودم زیر پتو و ساق پاهام بیرون. نفس سنگین. و گاه مچاله و پتوپیچ. و سوزش پوسته‎ی نازک پای چشم. و اشک.. و تاریکی..
امروز هم با شال و پالتو نشسته‎ام پشت میز. و زانوهام می‎لرزد آن زیر. انگشت‎هام از سرما کرخت شده‎اند. آستین‎های سیاه را کشیده‎ام تا بن ناخن‎ها. افاقه نیست اما. باقی راضی‎اند از دما. نه که سرد باشد، من درونم برف می‎بارد. سردم است و حالم خوش نیست. دلم گرما می‎خواهد. گرمای خوب. گرمای امن. حال خوب. فانوس روشن..

جمعه

از صدای باران بیدار شده‎ام. پنج صبح جمعه با این ترانه‎ی کهنه‎ی کودکانه که «بارون میاد جَرجَر». بس که چکیده روی بدنه‎ی فلزی کولر، تق‎تق. این کتابی که می‎خوانم و شکسته‎بسته نظریات فیزیک را ازش یادمی‎گیرم، از فضایی بین سیاره/ستاره/کهکشانی حرف می‎زند که خلاء نیست و فلان است و بهمان. دیشب بعد از این‎که درزبه‎درز خانه را روبیدم از غبار و هرچیزی نشست جای خودش، خستگی به خوابی عمیقم برد. رویا دیدم. رویایی که به کلمه نمی‎گنجد. زانوها را جمع کرده بودم توی سینه و کف دست‎ها را گذاشته بودم روی گوش‎هام. هوا هوهوی خفیفی می‎کرد. اندازه‎ی یک دانه‎ی شن بودم میان سیارک‎ها و اخترهای بسی بسی بزرگ‎تر از زمین. آهسته آهسته غوطه می‎خوردم در آن لایتناهی غریب. چون رودی تاریک و سیال و امن در برم گرفته بود. گوی‎های کوچک و بزرگ هریک با نوری خاص خود، تا بی‎کران شناور بودند. احساسم؟ یقینم؟ این بود که این دانه‎ی شن با نیرویی نادیدنی وصل است به همه ذرات دیگر. یک بازو را گشودم و آهسته چون حرکتی ماهی‎وار موجی درست کردم. و امتداد موج را همان سوی کیهان دیدم. نرم و پیوسته. گوی‎ها جنبیدند. حتا رود تاریک نادیدنی موج برداشت. تا آن دورترها. تا آن دورترین‎ها. از صدای باران بیدار شده‎ام. هنوز توی تختم یک دانه‎ی شن‎ام. جنینی در خود جمع شده. می‎خواهم بازویی را بگشایم. و موجی درست کنم. و امتداد موج را به زودی ببینم. تا آن دورترها. تا آن دورترین‎ها.

پنجشنبه

چهارده جلد کتاب از گوشه‎های خانه جمع کرده‎ام. زندگی خود را چه‎گونه می‎گذرانید؟ لای کلمات غلت می‎خورم آقا. تنهایی خود را چه‎گونه پر می‎کنید؟ کلمات در من غلت می‎خورند آقا. بله، همچو وضعیتی‎ست. از بالای تخت، کنار تخت، کمد زیر آینه‎ی بزرگ، روی میز آشپزخانه، کنار بخاری، صندلی کوچک کناردست و.. کتاب جمع کرده‎ام که خانه را سامانی بدهم. افسارش از دستم رفته این اواخر. چموش شده و بی‎نظم. از منی که بعید. بیشتر زورم را زده‎ام برای سرپا ماندن. سرحال ماندن. زنده ادامه دادن و فرو نرفتن. آن‎وقت دل‎خواهی خانه از دستم رفته. بسته‎ی آلوهای خشک که شده بود شام این آخرهام، کنار تراکت‎های نمایش، دستمال پاک‎کننده‎ی لاک، قوطی قرص، دستکش‎هایی که از سفر جاماندند، لیست خرید، قبض برق، بطری آب و چه و چه همه‎گی لمیده‎اند بر میز کوچک آشپزخانه. لباس‎های شسته و تانخورده، دسته‎ی مقوایی نقاشی‎ها و پیچه‎ی کاغذ کرافت کپه‎ی کوچکی ساخته‎اند پای کتاب‎خانه. کوله‎ی سفر؟ هِه! کنار صندلی‎ست هنوز. ضروری‎ها را از دلش بیرون کشیده‎ام و لاشه‎ی سیاهش نگاهم می‎کند یک‎بری. امروز با خستگی از کار برمی‎گشتم که پسرک را دیدم. با چشم‎های سبز خندان و محجوبش. یعنی پاکشان از پل می‎گذشتم که دسته‎ی نرگس‎هاش را دیدم. لبخندم شد. از تابستان نمی‎دانم به کجا کوچ کرده بود. شاید هم از بهار؟ نمی‎دانم. سال قبل ماهی یکی-دوبار ازش گل می‎خریدم وقت برگشت به خانه. دسته‎ای شاه‎پسند، میخک‎های مینیاتوری سفید، میناهای زرد، یک‎جور رز عجیب که نامی ازشان نمی‎دانم و چه و چه. و یکهو غیبش زده بود. دیشب که رو به گل‎فروشی بهار دلم ریخت و ایستادم به تماشا و اشک نشست به چشم‎هام آن‎طور. و امروز و برگشتن پسرک و دسته‎ای گل‎پرک ارغوانی که خریدم این‎طور. کار دنیا عجیب است. ورق‎هایی رو می‎کند گاهی -هرچند کوچک- اما نشانت می‎دهد که حواسش هست. که اگر بخواهی، کافی‎ست دست دراز کنی. کمی فروکشم اما. با لب‎هایی که گوشه‎هاش آویزان. بایست خانه را سامانی بدهم. اندوهِ خزیده را دور بریزم تا جاگیر نشده. باید طاقت بیاورم این خزان و زمستان را. خانه کمی سرد است و خنکای عطر گل‎ها پراکنده. باید طاقت بیاورم.

هیـــسسس

مهر که هیچ، حرمت و احترامی هم باقی نگذاشت با آخرین ضربه‎اش. آخرین بی صداقتی. آخرین انتخاب. و من عمیق و سخت قسم خوردم که دیگر تمامش کنم برای همیشه. کنار بکشم برای همیشه. قسم خوردم که هیچ مرور نکنم. هیچ پذیرا نباشم. کلامی نباشد و نشانه‎ای. که انگار یک تکه از گذشته را -گیرم چندسالی را- به کل محو و حذف و پاک کرده باشم. بیستم آبان بود که نوشتم گوشه‎ای، قسم به خونی که ریخت و ضربانی که تکه‎تکه شد و دلی که از لهیب جهنم سوخت.. تا سه‎شنبه در فراموشی و خاموشی گذشت. گاه سهل و گاه سخت. سر خم کرده بودم روی رنگ‎ها و طرح درختم. آهسته و به حال خود داغ‎های سپیدار را می‎کشیدم. نقاش از کنار شانه‎ی راستم سر را نزدیک کرد. و آهسته گفت مته به خشخاش فلان‎جای کار نگذار و رنگ را غلیظ کن و الخ. بی هیچ زمینه‎ای و مروری و احساسی، بی هیچ دل‎تنگی و نگاه به گذشته‎ای، یکهو چشم‎هام پراشک شد و بی‎هوا شره کرد روی قلمو و چکید به حاشیه‎ی نقاشی. نقاش رفته بود کنار شاگردی دیگر و چه خوب که  ندید حالم را. مدت‎ها بود کسی این‎قدر نزدیک به صورتم نیامده بود و نفسی آغشته‎ی بوی آشنای لعنتی مارلبرو به این روزم نینداخته بود..

دوشنبه

آقای ب نوشته بود، می‎دانستید اگر چشم یک پستاندار مثل انسان را سه-چهار سال بسته نگه دارند، برای همیشه کور خواهد شد؟ و با وجود سلامت فیزیکی چشم، پیام‎های ارسالی‎اش به مغز دیگر پردازش نمی‎شود و آن قسمت برای همیشه خاموش خواهد شد؟ می‎گفت مغز قسمت‌های مجزایی برای تحلیلِ احساسات، لذت، تامل و غیره دارد. و اگر هرکدامِ این بخش‎ها مدتی بلااستفاده بمانند، واقعی و فیزیکی از بین خواهند رفت.
سرم حجیم شد از دانستن‎اش! این‎که چه چیزهایی را درونم بی‎استفاده گذاشته‎ام و مدت‎هاست پیغامی به مغزم مخابره نشده، می‎ترساندم. این‎که آدم‎های دور و برم چه خوبی‎هایی را درون‎شان کناری گذاشته‎اند و تن به هوسرانی سرسام‎آوری سپرده‎اند، می‎ترساندم. این قِسم خاموشی می‎ترساندم.

یکشنبه

پیغام داد، صد سالی هست ندیده‎ایم هم را؟ گفتم برویم آش‎خوری؟ و نیم‎ساعت بعد کنار گل‎فروشی بود. با هیجانی آشنا از شیدایی و خل‎مآبی‎هام گفتم. و آشکارا دست‎هام می‎لرزید و صِدام بریده بریده بود و چشم‎هام برق می‎زد. گفت دیوانه‎ای، اما بی‎آزاری. و هردو خندیدیم. از کتاب‎های تازه براش گفتم که چه‎طور به وجدم می‎آورند. به خنده و حیرت پرسید از ادبیات بریده‎ای؟ فیزیک کوانتوم آخر؟! گفتم کورمال کورمال که نمی‎شود کیهان را سیر کرد. گفتم چیزهایی درونم به جوش آمده. ذراتی به جنبش افتاده‎اند. گفتم این اواخر روزهایی بوده که حس کرده‎ام تنها کافی‎ست دست پیش ببرم و چیزی را جایی دورتر جابه‎جا کنم. حس کرده‎ام می‎توانم. می‎دانی از چه حرف می‎زنم؟ سرش به پیغام‎هاش بود. با کناره‎ی قاشق ته‎ماسیده‎ی آش را توی کاسه نقش می‎کشیدم. حس کرده‎ام می‎توانم دست پیش ببرم و چیزی را جایی دورتر..

شنبه

سکوت گاه سلاح است و گاه سپر!
پیش از شروع نمایش، پشت درهای بسته‎ی سالن سایه، در تاریکی کتابم را مایل گرفته بودم رو به تکه نوری و از اژدهاک و فریدون می‎خواندم. که اژدهاک را نکشت و به بند کشید. و این یعنی دری برای بازگشت اهریمن و دریغ‎سالی باز مانده بود. گمانم بود با دست‎های کم‎جان و خالی اژدهاک کذام را بند کشیده‎ام. و تکان‎تکان و فریاد دهشتناکش را گاه به جان حس می‎کنم و به دل می‎شنوم. و طاقت می‎آورم این همه را. و می‎گذرم.
از نمایش برمی‎گشتم. از نمایشی ناخوب. از بازی‎هایی ناخوب. برای رفتن از پرده‎ای به پرده‎ای، زن نمایش غش می‎کرد و می‎افتاد و صحنه نیمه‎تاریک می‎شد و.. دل‎زده و ملولم کرده بودند. پیاده برمی‎گشتم و پیغام‎هاش را می‎خواندم. از مفهوم آنتی‎فراجایل برام می‎نوشت. می‎گفت نظریه‎پرداز همچو می‎گوید، اگر چیزی را به زمین بکوبیم و نشکند، می‎گوییم نشکستنی‎ست. اما اگر از هربار به زمین کوبیده شدن نه تنها نشکند بلکه کیفیتش هم بالاتر برود، می‎شود آنتی‎فراجایل! می‎گفت اضطراب و استرس برای زندگی مفید است. آن‎قدر رنج می‎بری تا نسبت به آن فشارِ پیاپی به طاقتی نامیرا برسی. و اما ریکاوری هم بایست باشد میان هر هجوم! به خانه رسیده بودم. و نخ این فکر چنان به دست و پام پیچیده بود که آیا حال معتدل این روزهام، دامنه‎ای‎ست میان دو رنج؟ که طوفان دیگری در راه است؟ که قرار است ناشکستنی شوم یا چه؟ که قرار است باز اژدهاک بند بگسلد و..؟ و طاقت می‎آورم این همه را. و می‎گذرم. گیرم زمین زیر پام گل‎آلود و چسبناک. گیرم راه سخت و ناهموار. گیرم قدم‎ها کند. گیرم صدای اژدها بلند.

جمعه

دل‎تنگی تنانه- شش

پشت نرمه‎ی گوش و آویزه‎ی گوشواره‎اش استخوانی برجسته‎ست. رشته‎های نازکی مو رُسته‎ست. آهسته به سرانگشت دسته‎ی شبق موهاش را کنار بزنید و گرمِ لب‎ها را نزدیک کنید. و ببوسید امتداد سپیدنای را تا گودی گلوگاه و ترقوه‎هاش. وقفه، اتراق. بندبند برجسته‎ی انگشت‎ها. آبی رگ‎ها. تا کف کوچک نم‎دارِ تب‎کرده‎ی دست‎هاش. وقفه، اتراق. مکث. نفس. گونه بسایید به شقیقه‎هاش. به مژه‎هاش. به لاله‎ی لطیف گوش چپ. تا چانه و چال لب‎هاش. وقفه، اتراق. مکث. نفس. نام کوچکش را بخوانید. بگذارید مردمک به مردمک مهرش تکثیر شود. بگذارید آهسته دست را بلغزاند رو فراخ سینه‎تان. آویخته و رها از کتف‎ها و گردن‎تان. به آغوش بکشید. پوست منقبض شکم و دنده‎هاش را حس می‎کنید؟ تماس زانوهای سست‎شده‎اش را چه؟ بخندید. جان بخوانیدش. ببوییدش. به سینه بفشاریدش. بسیار ببوسیدش. و بی‎شک تا عمق جان‎تان این زمزمه تکرار خواهد شد که دل‎تنگ‎اید..

دل‎تنگی تنانه- پنج

دلش لک زده برای در آغوش فشرده شدن. برای در آغوش غرق شدن. از بوی آغوش و هرم پذیرای سینه و عطر تن هیچ می‎دانید؟ از جنبش لب‎هایی و سرشاری صدا به گوش‎تان که جان؟ که جان دلم؟ دلش لک زده برای فشردن استخوان کتف. لب‎ها و بینی را فروبردن به انحنای گردن. دلش لک زده برای رفتن روی پنجه و بوسیدن. بوسیدن. بوسیدن. بوسیدن. دلش لک زده برای دوست داشتن. برای دوباره دوست داشتن. و دقیقا پسِ همین جمله‎ست که شما گرمی اشک‎هاش را نمی‎بینید. آخ... دلش لک زده برای آدمی امن. برای تنی مومن به عهد. به قاعده. مطلوب. دلش لک زده برای رفتن روی پنجه و بوسیدن. بوسیدن. بوسیدن. که چشم باز کند آن میان و آخ... پسِ همین جمله‎ست که شما گرمی شور اشک‎هاش را نمی‎بینید. دلش لک زده برای در آغوش فشرده شدن. در آغوشِ امن فشرده شدن. به تمنا فشرده شدن. و عطر تن را پسِ پیرهن به سینه کشیدن. آشفته‎ی موها. گوشه‎های چشم. و آخ از دست‎ها. دلش لک زده برای تن سپردن. آهسته لغزیدن. گرم. مماس. درهم فشرده و بی‎روزن. دلش لک زده. لک افتاده. داغ مانده. و آن بیرون هوا سخت گرفته و بارانی‎ست. به زمزمه می‎گوید به زودی به زودی به زودی همه چیز همه چیز همه چیز درست خواهد شد..

و تو چه دانی طاقت چه حیوان چموشی‎ست و افسار و مهارش سخت..


هوا هنوز تاریک بود. سپیده پشت ابرهای آبستن کاهلی می‎کرد. نزدیکی‎های تهران جاده تن به باران داد. من زانوها را بغل کرده بودم. چانه هم تکیه بر مچ‎ها. سرخی شیروانی سوله‎ها، دکل‎های انتقال برق و درخت‎های خشک، پشت شره‎های باران بر شیشه را تماشا می‎کردم. گردن افراشته‎ی جرثقیل‎ها را که نام دیگرشان درناست. جان‎فلزی سرسخت. بی‎کوچ و بی دل‎تنگی و هیچ. باقی سکوت. باقی کبودِ ابر.
کوله به دوش، نزدیکی‎های خانه‎ی بهار آن خمیدگی آشنا را دیدم. کوژ شده بود. چون کمانی کشیده. می‎دیدم گویی طنابی سخت از گلوگاه تا زیر دنده‎هام وصل است و مرا می‎کشد به جلو. من این حال کمان و قوز را خوب می‎شناختم. شانه‎ها افتاده و گردن خمیده و قدم‎ها سست. باران موهام را چسبانده بود به پیشانی و باریکه‎ی انگشت‎هام یخ کرده بود. سفر تمام شده بود و من چون کمانی خمیده بازمی‎گشتم. از تنهایی به تنهایی. فسرده. اگر تن می‎دادم باز همان تلخی‎ها و گریز در انتظار بود. باز همان مچالگی و اشک. ایستادم. صورت را گرفتم بالا. ذکر روزهای خوب را زمزمه کردم. صبح خلوت بارانی جمعه. به صدای رسا. گفتم «درست می‎شه. همه چی درست می‎شه.» و پا به خانه گذاشتم.