یکشنبه

غوص، غوطه

حتا کارگرها هم رفته‌اند. از این خانه‌ی روبه‌رو که شب‌ها سایه‌ی گلدان‌هاش پیدا بود. سپرده بودند به تعمیر. یکی از کارگرها صدای خوشی داشت. طرف‌های ظهر آواز می‌خواند. من آفتاب‌گیر سفید را می‌کشیدم به تن پنجره و به گوش می‌نشستم. حالا رفته‌اند. پنجره بسته است و خانه‌ی روبه‌رو خالی. از زیر بالشم بوی زُهم ماهی بلند است. یک ماهی عجیب‌الخلقه با باله‌هایی بلند و توری شکل. مدور چشم‌هاش نیمه‌باز مانده و فلس‌های نرم و نقره‌ای‌ش چسبیده به جان روبالشی. شبیه تمناهای ناتمام من است. آهسته انگشت را می‌سرانم به آبشش‌های نمی‌دانم از کدام موج لرزانش. فلس‌هاش خنک است. انگار هم‌حالاست از رود پریده بیرون. مثل تمناهای ناتمام من. باد، پرده را سایه‌روشن کرده روی لت آفتاب. لاک‌های پریده‌رنگم را می‌برم میان شیار نور. آهسته زانوهام را نوازش می‌کنم. ماهی می‌جنبد زیر بالش، یا خیال می‌کنم. دنباله‌ی بلند توردار دُم‌اش ریخته تا پایین تخت.
مثل سایه‌ای که جسم ندارد، پاپنجه از تخت پایین می‌آیم. صبح‌های خانه خالی‌ست از حضور دیگری. از حضور خودم حتا. کسی زنگ در را سه‌بار می‌فشارد و من می‌دانم که خانه نیستم. پاورچین می‌روم پشت آیفون، دیگر کسی توی کوچه نیست. تصویر ساکن و ثابت ساختمان‌های روبه‌رویی، قوس برداشته‌اند و تنِ محدب‌شان در این قاب کوچک پیداست. مثل کسی که نیست به کوچه نگاه می‌کنم. پیرزنی با کیسه‌های خریدش از سوی دیگر کوچه وارد قاب می‌شود و چون کمانِ سیاهی سلانه از طرف دیگر قاب بیرون می‌رود. زیر کتری کوچک اوزویی را روشن می‌کنم. یک تکه شکلات سیاه می‌چسبانم به کامِ صبح و به دست‌هام خیره می‌مانم.
بوی زُهم ماهی خانه را برداشته. کتری سوت می‌کشد. به انگشت‌های بلندم، جابه‌جا فلس نقره‌ای چسبیده، لکه‌های پرتمنا.

پنجشنبه

گفت‌وگوی دست‌ها

اسمش را می‌گذارم حافظه‌ی سرانگشت‌ها. من زیاد لمس می‌کنم. همه چیز را. همه چیز را. تکه روزنامه‌ی زردشده‌ی کف کابینت مادر، ساقه‌ی پرزدار آفتابگردان، کپه‌ی کوچک خاک‌اره‌ی پوک از جویدن موریانه کنار پایه‌ی تختی کهنه، داغِ نوشته‌ها بر عطف گالینگور چرم عهد عتیق، قوام مربای انجیر مادر، چروک زمخت بندهای انگشت سقای دسته‌ی عزا، شکاف سنگ گور و معبر مورچه‌های بزرگ.. همه چیز را لمس می‌کنم و شیارهای ظریف سرانگشت‌هام خاطره‌ی میلیون‌ها تماسِ پوست‌بر‌پوست و پوست بر شئ را در حافظه دارند.
مرد این را فهمیده بود. این میل به لمس را که از پوستم بیرون زده بود و چون بوی تن مادیانی آماده‌ی وصل به مشامش می‌رسید. اول از همه چراغ‌ها را کشت و بعد دستم را توی آن تاریکی زیبا گذاشت روی نیمه‌ی صورتش. من آهسته لغزیدم و کشف کردم. حاشیه‌ی لب‌هاش، پنبه‌ی کودکانه‌ی موهاش، زبری چانه‌اش، پلک‌های بسته‌اش، همه را! دست را سُراندم به سرشانه و بعد ترقوه‌هاش. رسیدم به گندم‌زار سینه‌اش! پرسیدم مگر فصل دِروست؟ خندید، خندید، خندید! گفت مگر بلندی ساقه‌های گندم را خوش داری تو؟ انگشت‌های غلتانم به علف‌های کوتاه و سوخته دست می‌کشید و حافظه از رجعت به گذشته ابا داشت.
دست کشید به کوتاه موهام، به خنکای گردنم از نیم‌باد شبانه. گفت «زنی که موهاش رو کوتاه می‌کنه، من رو می‌ترسونه! بوی دل‌شکستگی می‌ده!» دست‌هام از کار ماندند. از همان جاده‌ی میان دنده‌ها دور زدند، برگشتند روی صورتم. آهِ کشیده‌ای را مشت کردند و کورمال کورمال دنبال پیراهن بلند سیاهم گشتند. قطعه رسیده بود به دقیقه‌ی هجده و ده و از زمین و زمان کمانچه می‌بارید.

"I have a Dream"

من اما؟ موج ضربه را تاب می‌آورم و از پا نمی‌نشینم. می‌گفت در تای‌چی یادمی‌گیری چه‌طور با ضربه هماهنگ شوی بی که آسیبی! می‌گفت بگذار مشت کسی که با همه‌ی زور خشم‌آگینش به سمتت یورش آورده، پوست صورتت را لمس کند، اما آهسته خودت را کنار بکش تا با همه‌ی همان فشار پرت شود به کناری و آسیب ببیند.
من اما؟ پشت می‌کنم به لعن و انتقام و بذر رویا به زهدان می‌کارم و بزرگ شدن و بالیدنش را به لبخند و شوق تماشا می‌نشینم. می‌گذارم آتشفشانم گاه‌وبی‌گاه بغرد و بجوشد و بعد پاپنجه از روی گدازه‌های سرخ می‌گذرم و دست‌هام را به خاک حاصل‌خیزی می‌رسانم که آفتابش به راه باشد و آبش جاری.
من اما؟ خوبم و سربلندم و قدر زندگی را می‌دانم. که قلبم از فرط عاطفه، گرم و سرخ و تپنده است. که زائر آن معبدِ شمع‌ام که هزاران شعله‌ی پرپرزن روشن را نگاه‌بانم و هیچ باد گزنده‌ی زندگی‌کُشی  به مأمن و خلوت و پناهم راه ندارد.
من اما؟ بزرگ‌ترین قلب آفرینش به سینه‌ام است و صداش آمیخته با نبض ستارگان عظیم.
می‌گفت یکی از این همه مصیبت برای فلج شدنِ تا ابد کافی‌ست! چه‌طور سرپایی و درختِ نو می‌کاری هربار؟
و من رویایی دارم و این خودش همه چیز است.

یک تاش سرخِ مکرر

فیلم زندگی «پائولا رِگو» را دیدم. وقتی از ممنوعیت و قبح سقط جنین در پرتقال می‌گفت دلم می‌خواست همان در تاریکی سالن، میان آدم‌ها با بلندترین ضجه، فریاد بکشم. اما آهسته دستمال می‌خواباندم در مسیر اشک و مدام تابه‌تاش می‌کردم برای خشک کردن مُف آویزان و هی چشم‌هام تار می‌شد و یاد بیمارستان صارم اکباتان می‌افتادم. یاد سونوگرافی تاریک بیمارستان بابک و شهریار. یاد آن مردک بی‌همه‌چیز بیمارستان طوس که دلش مالش رفته بود برای معاینه‌ی تا مچ دست و من نمی‌دانستم معاینه‌ی زن آبستن ممنوع است و فقط پاها را از درد فشرده بودم به تخت لعنتی.
زن نقاش نمایشگاهی ترتیب داده بود از دختران جوانی که نشسته‌اند روی سطلی پرخونابه! یا مچاله‌اند روی کاناپه. یا پاها را از هم گشوده‌اند و اضطراب و انتظار از چشم‌هاشان نشت کرده به بوم. می‌گفت این حالت گشوده‌ی پاها هم نشانه‌ی پذیرش مردشان است برای آمیزش و هم نشانه‌ی بیرون کشیدن جنین تکه‌تکه! می‌گفت برای مردها فرقی نمی‌کرد.
من دندان‌ها را به هم فشردم و مطب زنی به یادم آمد نزدیکی‌های متروی صادقیه. سرزنشم کرده بود و پرسیده بود سواد داری هیچ؟ چه حالی داشتم؟ چه حالی می‌توانستم داشته باشم جز تحقیر و استیصال؟ نه خانم دکتر من سواد ندارم. هیچ‌کدام از زن‌هایی که جنین به زهدان دارند، سواد ندارند! من حتا شعور انتخاب جفت هم ندارم. توان مراقبت از خودم را هم! فقط تو سواد داری خانم دکتر! سواد داری و ارزشمندی. من حقیر و ناچیزم چون به بستری رفته‌ام و با تنی دیگر آمیخته‌ام در حالی که شناسنامه‌ام هنوز خالی‌ست.
هوا تاریک بود و من از فرط گریه سرم سنگین و دردناک. دیدن فیلم به جای بدیم ضربه زده بود. یک آبسه‌ی کهنه را شکافته بود، پر عفونت و خون! مردِ فیلم بعد از چند سقط جنین مکررِ پائولا و دانستن آخرین بارداری‌ش، برگشته بود پیش همسرش و به دختر پشت کرده بود. من آن استیصال را می‌شناختم. نه که او ترکم کرده باشد و این‌ها. ترس و دروغ و فاصله گرفتن‌هاش که یادم می‌آمد آتش می‌گرفتم. نه انگار سال‌ها گذشته و کنار آمده‌ام. انگار بعد فیلم وقتی در پارک قیطریه ده‌ها بار دور زدم و دور زدم و اشک ریختم، هنوز جنین توی شکمم زنده‌ست! انگار دکتر احمق ازم پرسیده «بچه‌ی اولته؟» و من تا لب بجنبانم که گور باباش! آن صدای کذایی قلب را پخش کرده که بشنوم. کابوسِ ماه‌ها و ماه‌هام همان صدای گرومپ گرومپ قلب جانوری بود که توی زهدانم دست‌وپا درمی‌آورد.
من با حرکت قلموی نقاش اشک ریختم و پرسیدم آدمی تا کجا می‌تواند از انسانیت به دور باشد؟ تا کجا می‌تواند مدام قلبت را بشکافد و خودش را مبرا بداند؟ و من؟ بام بلاهتم تا کجا بلند بود که هی می‌بخشیدم و ادامه می‌دادم؟ وقتی می‌بینم کلمه‌های به ظاهر انسان‌مدارش دست‌به‌دست می‌شود، سرِ اسف می‌جنبانم که او؟! خدای من او؟! مگر چیزی از انسانیت می‌داند و می‌فهمد؟ فقط قرقره‌ی مفاهیم و معناهای بلندمرتبه می‌تواند از تو مرد بزرگی بسازد؟ وقتی بعد از خودکشی زنِ غرقه به خون می‌روی مهمانی؟ همان تو؟ خدای من..
حالا با دیدن کوچک‌ترین نشانه‌های خودخواهی، کیلومترها فاصله می‌گیرم از آدم‌ها. بی‌رحمی هیولای بعدی‌ست که با ماشینِ غول‌پیکرِ دندانه‌دارش از روی تن و جانِ نازکم عبور خواهد کرد.
حالا آن‌قدر خودم را دوست دارم و مراقبم که پا نگذارم به هیچ ورطه‌ی مشابه دیگری.
دلم می‌خواست قدرت جادویی قلموی زن را داشتم و همه‌ی این‌ها را روی بوم فریاد می‌زدم. تنِ نازنینم را مرهم می‌گذاشتم میان رنگ‌ها. چشم‌های مضطرب و آغشته‌ام را نوازش می‌کردم با یک تاش رنگ کبود، با سایه‌ی برگ‌های جنبان در باد. دست‌های مرده‌مات سفیدم را بعد از بیهوشی جوری می‌کشیدم که یک شاخه آفتابگردان لای انگشت‌هاش خوابیده باشد. پاهای زیبای از هم گشوده‌ام را نه روی سطل و لخته‌های خون بلکه گره خورده به تن مردی می‌کشیدم که عشق را می‌فهمید. که آدمی را حرمت می‌گذاشت. حضور و خنده‌هام را ذات زندگی می‌دانست.
و آخ...