چهارشنبه

از خلال نامه‌ها- پنج

من این تکه از نامه‌ی الف را دست‌نویس کرده‌ام تا یادم بماند با جای زخم جنگیدن، خود جراحتی تازه‌ست:
«اما برای ساختن و دست به کار شدن، لازمه‌اش التیام زخم‌هاست. موافقم، آدمی به ذات سخت‌جانه. و التیام یابنده. برات طلب جان سختی دارم! و بهبود جراحت‌ها. و پذیرفتن جای جراحت. که رد زمان و جاپای زیسته.»

«اردیبهشت | از دست رفته است | و | زن | شمالِ افسانه‌هاش را ارغوان می‌خواند»

آن‌قدر رفتن و کوچ کردنم قطعی‌ست که از حجم پُرجانِ این قطعیت در خودم حیرت می‌کنم. از اینکه بالاخره تصمیم گرفتم و تمام‌قد برای پیش بردنش وقت و جان می‌گذارم این روزها. من همیشه در سیالیت نسبیت غوطه‌ور بوده‌ام. همیشه منتظر بوده‌ام جایی، اتفاقی بیفتد یا احتمالش را آن‌قدر فشار می‌دادم به چشم‌های منتظرم که هم واقعیت محو و تار می‌شد و هم تصمیم بدل می‌شد به نویزهای سفید و خاکستری پراکنده. «بایست می‌ایستادم و جعبه‌ی شکنجه‌ی کوچک را از بالا می‌دیدم و پا بیرون می‌گذاشتم. می‌دانی از چه حرف می‌زنم؟ پا بیرون گذاشتم.» پیش‌تر چنان یقین قاطعی سراغ نداشته‌ام در خود. نه، داشته‌ام! شبی که دستش را فشردم و گفتم «دیگر هرگز به زندگی‌ام برنگرد! هرگز!» مطمئن بودم که تمام شده. من از روی ریل بلند شده بودم که قطارِ بی‌رحمِ بی‌هدف بگذرد این‌بار هم. جان را برداشته بودم که دوباره تکه‌وپاره نشود. به یقین گفته بودم هرگز! و می‌دانستم این‌بار فرق می‌کند با قبل. تصمیم گرفته بودم و پاش بتن ریخته بودم که هیچ لرزشی شکافش ندهد دیگر. دل را فشرده بودم به مشت، به مشت سیمانی‌ام.
حالا آخر هفته‌ها مرد پای تخته، رو به شاگردها به زبانی بیگانه حرف می‌زند و من ریزریز یادداشت برمی‌دارم که سرم بالا باشد در آزمون سفارت. زندگی را خلاصه کرده‌ام در پنج‌شنبه‌هایی که سربالایی یوسف‌آباد را می‌روم بالا تا آواز بخوانم و عصر هم راسته‌ی شریعتی را می‌روم پایین تا کلمه‌های بیگانه‌ای برام آشنا شود. به مادر هیچ نگفته‌ام اما. به مادر، هیچ نگفته‌ام. [...] به هیچ‌کس هیچ نگفته‌ام از تصمیم. پرنده‌ی اتفاق را فشرده‌ام به مشت. از تماس نوک ظریفش با بندبند انگشت‌هام لذتی دردناک می‌برم؛ از دیدن سرخِ سردِ چشم‌هاش هم. این زمستان هر دو می‌پریم.

یکشنبه

وقتی سیلاب درد قلبم را از ریشه بیرون می‌کشد، به لابه تکرار می‌کنم، هرگز نمی‌بخشم‌ات!
در این دنیای لعنتی آدم‌هایی هستند که می‌توانند امید را به سینه‌ات بکارند. به مهر آبش دهند و همین که جوانه زد، همین که پاگرفت، با تیزترین تیشه‌ی دنیا سینه‌ات را بشکافند و جوانه را بیرون بکشند! در این دنیای لعنتی آدم‌هایی هستند که منِ لعنتی‌تر سینه‌ام را بسپارم به دست‌هاشان تا آن بذرِ کذبِ لعنتی را بکارند و بعدتر بدرند. نه، گروشکا! حالم از سرزنش‌هات آشوب می‌شود. برو گورت را گم کن! گوشم از حرف‌هات پر است. سر لعنتی‌ات را آن‌طور تکان نده. از نگاه ملامت‌بارت بیزارم. از اینکه مهربانی احمقانه‌ام را به سخره می‌گیری. از اینکه تکرار می‌کنی حقم همین‌هاست چون خودم خواسته‌ام. نه گروشکای لعنتی! حق من این نیست که هربار به جان کندن خودم را احیا کنم و دوباره تکه‌تکه‌ام کنند. می‌فهمی لعنتی؟ حق من این نیست که اعتماد کنم و نتیجه‌اش سوزِ سگ‌کش شود. من نخواستم یک تکه سنگ نصیبم شود لعنتی. آنچه دیدم و خواستم سنگ نبود لعنتی... تو چه می‌فهمی توی بالش فریاد کشیدن یعنی چه؟ تو چه می‌فهمی به هزار زجر دوباره روی پا ایستادن و لبخندِ گوربه‌گور را دوباره یافتن یعنی چه؟ تو فقط از توبره‌ی همه‌چی‌دانی‌ت بلدی سرزنش بیرون بکشی و به درک واصلم کنی. تو بودی اعتماد نمی‌کردی؟ به قلب لرزانت گوش نمی‌دادی؟ هان لعنتی؟ نه! تو صاحب منطقی‌ترین ذهن دنیایی! خرد همه عالم در چنته‌ی توست. منم که هربار از همان جای سابق می‌شکنم. این منِ لعنتی است که به اشتباه اعتماد می‌کند و سقوط می‌کند و بلند شدن دوباره‌اش مصیبت عظماست. حالم از همه‌تان بهم می‌خورد. لعنتی‌ها..
پشت خانه‌ی محبوبی‌ها که حالا برهوتی پر علفِ هرز است، درختزاری جوان می‌دیدم. تنه‌ها بلند و باریک، برگ‌ها سبز و پنجه‌درپنجه و نورَس. سر بلند کرده بودم به تماشای بازی نور و پولک سبزینه‌ها. دسته‌ای پرنده هم‌قواره‌ی سار فرازِ درخت‌ها پرواز می‌کردند و سایه‌‌موج کوچک بال‌هاشان قاب را زنده و سبز و کامل کرده بود. پرندک‌ها گیلاس‌های رسیده‌ی سرخ به منقار داشتند و همه‌چیز چون جادویی لطیف بود. دور می‌شدند و یک‌دسته نزدیک می‌آمدند و فوج‌فوج میوه‌ی سرخ رها می‌شد و از میان شاخ‌وبرگ می‌ریخت روی شانه‌هام، می‌نشست به حلقه‌ی موهام. دست‌ها را کاسه کرده بودم رو به آسمان و از سرخی پرمی‌شدند. خواب می‌دیدم این‌ها را.

شنبه

نفیر گلوله موج برداشت به تن درخت و سنگ. حیوان درد کشید و صداش کوه به کوه پیچید. فریاد کشید و رد خون به تن برف ماند. فریاد کشید و بی‌پناه دوید رو به سنگلاخ. نفس‌های سلاخ پشت سرش. کلمات سرخ از بریده‌ی گلوگاه حیوان به تن برف چکید. به تن کوه داغ زد. لگدمال سلاخ شد. حیوان دوید و گلوله دوید و سلاخ رسید و من دست کشیدم به رد سرخ کلمات. دست کشیدم و خواندم. درد کشیدم و گریستم. گلوله شکافت گلوگاهم را. و کوه، دهان بست و پناهم نداد..