یکشنبه

شین یکی از گونه‌هاش را برده بود توی صورت آینه و با قلموی نرم و پرحجمی، گرده‌های هلویی رنگ را می‌نشاند بر پوستش. توی همان حال یکهو برگشت سوی من و چشم‌هاش را گشاد و حیران کرد. همان‌طور پیرُهن در هوا مانده بودم به حالِ «چه شده؟» که گفت «لعنتی دنده‌هات!» خندیدم که قابل به بوسه‌های شمارنده شده‌اند. بوسه‌های شمارنده می‌دانی چیست؟ می‌شود انگشت‌هاش را بلغزاند یک‌به‌یک و لب‌ها را بنشاند روی قوس استخوانی که زیرش نفسی گرم و بی‌قرار ریه‌ها را انباشته. شانه‌هاش را جمع کرد و لب‌ها را چین انداخت که یعنی این‌طور ادامه نده. گفت من یکی دوست ندارم مهاتمایی را دنده به دنده ببوسم. گفتم شما برو شکم بودای خودت را پوف کن. و خندیدیم، بلند. و خندیدیم، عمیق. رفیق نزدیک و مراقبی‌ست. میهمانی غافل‌گیرانه ترتیب داده بود به اصطلاح. کیکی و شمعی و عکس‌های لوس. زانوها را یک‎بری جمع کرده بودم و آدم‌های نیمه‌سرخوش جمع را می‎دیدم. خنده، رقص، تماس دست‌ها با انحناهای پروسوسه. گلوی بطری اسمیرنوف را دست‌به‌دست می‌فشردند به سلامتی من. زانوها را یک‌بری جمع کرده بودم که آمد نزدیک‌تر. از همان دست سوالات معمول و پراحتیاط. که چه می‎کنی و چه می‌خوانی و.. حوصله‌سربر. به شین پیغام داده بود که دخترکی زیباست. گفته بود صدای زکام‌زده‌اش هم جان می‌دهد برای نجواکردن نامی. پرسیده بود «تنهاست؟» پیغام شین را بی‌جواب گذاشتم کنار لباس‌ها و خزیدم به شبانه‌ی گرم تخت. برای خودم لالایی ترکمنی زمزمه کردم. به یاد آمنه و دشت کلزاها و مادیان‌ها و کره‌های رها..