سه‌شنبه

طعم تمبر- هجده

یک. دخترکی گلوله می‎شود توی قطار. من تکیه به دیواره‎ی شیشه‎ای دو واگن داده‎ام. جایی که مردها را از زن‎ها جدا کرده‎اند. ناخن‎هاش را  از ته گرفته. لاک سرخش جابه‎جا پریده. بسته‎ی رو به تمام ویفر شکلاتی توی دستش است. از کنار گوش من سرک می‎کشد به پشتم. همه‎ی جانش لبخند می‎شود. آهسته انگشت‎ها را می‎کشد بالا. لای جمعیت. و برای آدمی که نمی‎بینم دست تکان می‎دهد. دلم می‎خواهد از دیدن کسی همه جانم پر از لبخند شود. وقتی بوی تن‎اش میان هزار آدم خسته و عبوس و سرمازده، گرمای خون به رگ‎هام می‎دواند.

دو. دوان‎دوان و باران‎خورده و خیس می‎رسم به کلاس. تمام دولت را پیاده می‎روم به ناچار. رنگ به دیواره‎های آن‎سوی کوچه‎ای در بلگراد، ورشو یا وین می‎گذاریم که برق می‎رود یکهو. بعدتر دور میزی نشسته‎ایم به انتظار روشنا. نور شمعی پرپرزن تابیده به چهره‎هاشان. از چند و چون رابطه می‎گویند. از مسئولیت. از مهر. از چه و چه. دست زیر چانه دارم. همه‎چیز کند و صامت است برام. می‎پرسند تو چی؟ نومیدی از آدم‎ها؟ تنهایی خوش‎تری؟ لب‎هام دوخته و برهم. رو می‎گردانم به خیس‎درخیس خیابان و شره‎ی سرخ چراغ‎هاش. خالی‎ام آن لحظه از کلمه. نومید اما نه. توی دلم تکرار می‎کنم همه چیز به زودی درست خواهد شد. بوی تن‎اش میان هزار آدم خسته و عبوس و سرمازده، گرمای خون به رگ‎هام می‎دواند به زودی. همه جانم از لبخند پر می‎شود وقت دیدارش. وقتی صورتش را و تیله‎ی ناب چشم‎هاش را بیارد نزدیک نفس‎هام. خواه کوچه‎ای در بلگراد، ورشو یا وین. یا خانه‎ی کوچک بهار.

سه. آخ اگر بدانی. به زودی.