جمعه

وقتی مرهم کلمه بود و دریغ

هرگز رو کرده‎اید به زخم‎تان و به زمزمه گفته‎اید هیس؟ امروز بی اختیار وقتی بی‎قرارِ درد بود، نگاهش کردم و گفتم هیــــــسس! مثل کودکی که زانویی زخمی را ببرد رو به مادر و گریه سردهد. مادری که به سینه می‎فشارد و آرامش می‎کند. همان حال را داشتم. آن شیار دردناک به گوشه‎های چشمم چین می‎انداخت و لب می‎گزیدم و مرهمم تنها کلمه بود. وقت حمل کیسه‎های خرید، فشردن لباس‎های خیس، آویختن از میله‎ی اتوبوس یا مترو، حتا وقتی زیر سرم باشد و به خواب رفته باشم. انگار می‎کنم حالاست که لبه‌های جوش‌خورده‎ی سفید و نازک‎اش از هم بدرد. من از دیدن‎اش پرهیز دارم. زیر دست‎بند چرم یا مهره‎های چوبی و سنگی پنهانش می‎کنم. وقت شانه کردن موها از توی آینه نگاهم می‎کند. خاموش است. چشم می‎دزدم ناگزیر. اما می‎دانم همیشه هست. می‎دانم به چه روزی وصل است. آخ.. می‎دانم چه بر سرش آمده و چرا. خاموش است. پرهیز دارم از مواجهه. اما می‎دانم همیشه هست. تا همیشه هست و مرا به فروردینی تلخ و خیس وصل می‎کند. مرا به روزهایی جان‎ به ‎لب..