شنبه

قسم خورده بودم پاسخی به هیچ نگویم. هیچ‎کجا. هیچ‎وقت. شب میلادم چه‎طور گذشت؟ نوشتم و گریستم. نوشتم و گریستم و فریاد شدم. نوشتم و گریستم و فریاد شدم و پاک کردم. از آن همه تنها سه لغت ماند. وقتی مشت گره‎شده‎ات را به سینه‎اش می‎کوبی که...
پیام کذای تبریک بانک و همراه اول و فروشگاه بهمان از کابوسم رهاند. صبح بیست‎وهفتم آذر است. نشسته‎ام میان تخت. سپیده تابیده بر استخوان‎هام که جابه‎جا از گشادی لباس سرک کشیده‎اند. پیرمردی در خواب پیت پلاستیکی کوچکی را خمیده خمیده نزدیکم آورده بود تا براش نفت بریزم. انگشت‎های زمخت و گره‎دارش را فروبرد به دهانه‎ی مخزن و استخوان آرنج را گذاشت برابرم. گفت از این‎جا بریز. کیک کوچکی دستم بود و برابر آینه‎ای ایستاده بودم. گرگی بزرگ و خاکستری از پشت تماشام می‎کرد. سنگینی پنجه‎هاش و سوزشی که دندان‌هاش بر کتف و پهلوهام داشت را به خاطر دارم به روشنی. من، تکه‎تکه بودم و سرخ رو به آینه. جان می‎کندم تکه‎ها و تراشه‎های یخ را از روی زمینی جمع کنم. دست‎هام صورتی و سرمازده بود. هرچه جمع می‎کردم، از شکافی بیش‎تر بیرون می‎ریخت. کودک بودم. نشسته بر ایوانی. تاریک‎روشن صبح بود. خیره به صفحه‎ای بودم که به دیوار آجری حیاطی نصب شده بود. صفحه خاموش، من خیره، پاها آویخته در تاریکی. خرچنگ کوچکی کف دستم چنگک‎هاش را تق‎تق به‎هم می‎کوبید. تور ماهیگیری آبی‎رنگی یکی از چشم‎هاش را کنده بود و به خورد پوست سختش رفته بود. در تقلا بودم رهاش کنم. زنی پیروزمندانه قهقهه سر داده بود. در جزیره‎ای با خاک‎های رنگین می‎دوید و می‎خندید. پیروزمندانه و زشت می‎خندید و می‎دوید. مچاله بودم. سی‎ودو ساله شدم..