پنجشنبه

چهارده جلد کتاب از گوشه‎های خانه جمع کرده‎ام. زندگی خود را چه‎گونه می‎گذرانید؟ لای کلمات غلت می‎خورم آقا. تنهایی خود را چه‎گونه پر می‎کنید؟ کلمات در من غلت می‎خورند آقا. بله، همچو وضعیتی‎ست. از بالای تخت، کنار تخت، کمد زیر آینه‎ی بزرگ، روی میز آشپزخانه، کنار بخاری، صندلی کوچک کناردست و.. کتاب جمع کرده‎ام که خانه را سامانی بدهم. افسارش از دستم رفته این اواخر. چموش شده و بی‎نظم. از منی که بعید. بیشتر زورم را زده‎ام برای سرپا ماندن. سرحال ماندن. زنده ادامه دادن و فرو نرفتن. آن‎وقت دل‎خواهی خانه از دستم رفته. بسته‎ی آلوهای خشک که شده بود شام این آخرهام، کنار تراکت‎های نمایش، دستمال پاک‎کننده‎ی لاک، قوطی قرص، دستکش‎هایی که از سفر جاماندند، لیست خرید، قبض برق، بطری آب و چه و چه همه‎گی لمیده‎اند بر میز کوچک آشپزخانه. لباس‎های شسته و تانخورده، دسته‎ی مقوایی نقاشی‎ها و پیچه‎ی کاغذ کرافت کپه‎ی کوچکی ساخته‎اند پای کتاب‎خانه. کوله‎ی سفر؟ هِه! کنار صندلی‎ست هنوز. ضروری‎ها را از دلش بیرون کشیده‎ام و لاشه‎ی سیاهش نگاهم می‎کند یک‎بری. امروز با خستگی از کار برمی‎گشتم که پسرک را دیدم. با چشم‎های سبز خندان و محجوبش. یعنی پاکشان از پل می‎گذشتم که دسته‎ی نرگس‎هاش را دیدم. لبخندم شد. از تابستان نمی‎دانم به کجا کوچ کرده بود. شاید هم از بهار؟ نمی‎دانم. سال قبل ماهی یکی-دوبار ازش گل می‎خریدم وقت برگشت به خانه. دسته‎ای شاه‎پسند، میخک‎های مینیاتوری سفید، میناهای زرد، یک‎جور رز عجیب که نامی ازشان نمی‎دانم و چه و چه. و یکهو غیبش زده بود. دیشب که رو به گل‎فروشی بهار دلم ریخت و ایستادم به تماشا و اشک نشست به چشم‎هام آن‎طور. و امروز و برگشتن پسرک و دسته‎ای گل‎پرک ارغوانی که خریدم این‎طور. کار دنیا عجیب است. ورق‎هایی رو می‎کند گاهی -هرچند کوچک- اما نشانت می‎دهد که حواسش هست. که اگر بخواهی، کافی‎ست دست دراز کنی. کمی فروکشم اما. با لب‎هایی که گوشه‎هاش آویزان. بایست خانه را سامانی بدهم. اندوهِ خزیده را دور بریزم تا جاگیر نشده. باید طاقت بیاورم این خزان و زمستان را. خانه کمی سرد است و خنکای عطر گل‎ها پراکنده. باید طاقت بیاورم.