شنبه

یک سرخ‎پوست خوب نوشته بود، واحد دل‎تنگی زمان نیست، منم. امروز لای مِه‎دود این شهر به صدای بلند تکرارش می‎کردم. از سردردی تپنده، سکندری‎خوران می‎رفتم و تکرار می‎کردم. واحد دل‎تنگی زمان نیست، منم. آبی کبودم تمام شده بود. آزور، ترکوئیز بلو و ایندیگو گرفتم تا سیرابِ آبی شوم. غوطه. غرق. و قلمویی کوچک. برای کشیدن درنایی که توی سینه‎ام شاه‎پرهاش را گشوده و آسمان پروازش را پیدا نمی‎کند اما. و قرصی هم خاکستری. بعد توی شلوغی انقلاب راه افتادم سمت جمال‎زاده. سمت آن سفال‎فروشی. بله، واحد دل‎تنگی زمان نیست، منم. باز هم در قفل بود. اما مهره‎های آویخته از سقف مقابل پستوی مغازه تکان می‎خوردند. صورتم را چسباندم به شیشه. صورتم را چسباندم به انتظار. ترس‎خورده پرسید، «چیزی شده؟ لباس‎تون..» گفتم این‎ها قطره‎های خون‎اند. چیزی نیست. نترس. مغزم زیر سنگ آسیاست این روزها. طاقت رگ ندارند و می‎چکند. می‎چکند. وقت کار بوده و نفهمیده‎ام. نترس. و با سیاهی شال سینه‎ام را پوشاندم. بود، اما نبود. هست، اما نیست. می‎دانی چرا؟ چون واحد دل‎تنگی زمان نیست، منم. دخترک تمام وقتی که لای کاسه-کوزه‎های رنگ‎به‎رنگش گشت می‎زدم، معذب بود. چشم ازم برنمی‎داشت. یک کاسه‎ی کوچک گرفتم با طرح پرنده‎های آبی و انگار کن گیلاس‎های سرخ. طرح‎ها به قدری ابتدایی و ناهمگون‎اند که هیچ دوکاسه‎ای عین دیگری نیست. توی کارگاهی در میبد نشسته‎اند قلمو به دست. بعد هم هرم کوره است بی‎شک. یک کاسه‎ی کوچک‎تر هم به رنگ آبیِ رگ‎های روشن دست. و لیوانی هم. یادم آمد اولین تکه سفالی که در این خانه به شوق گرفتم، لبه‎های دال‎بری لاجوردی داشت. چون گل لاله‎ای که عمرش به هیچ قد نمی‎دهد. ظرفی کوچک. خاکستردانی کوچک که دیگر نیست. بله، واحد دل‎تنگی زمان نیست، منم.