پنجشنبه

هیـــسسس

مهر که هیچ، حرمت و احترامی هم باقی نگذاشت با آخرین ضربه‎اش. آخرین بی صداقتی. آخرین انتخاب. و من عمیق و سخت قسم خوردم که دیگر تمامش کنم برای همیشه. کنار بکشم برای همیشه. قسم خوردم که هیچ مرور نکنم. هیچ پذیرا نباشم. کلامی نباشد و نشانه‎ای. که انگار یک تکه از گذشته را -گیرم چندسالی را- به کل محو و حذف و پاک کرده باشم. بیستم آبان بود که نوشتم گوشه‎ای، قسم به خونی که ریخت و ضربانی که تکه‎تکه شد و دلی که از لهیب جهنم سوخت.. تا سه‎شنبه در فراموشی و خاموشی گذشت. گاه سهل و گاه سخت. سر خم کرده بودم روی رنگ‎ها و طرح درختم. آهسته و به حال خود داغ‎های سپیدار را می‎کشیدم. نقاش از کنار شانه‎ی راستم سر را نزدیک کرد. و آهسته گفت مته به خشخاش فلان‎جای کار نگذار و رنگ را غلیظ کن و الخ. بی هیچ زمینه‎ای و مروری و احساسی، بی هیچ دل‎تنگی و نگاه به گذشته‎ای، یکهو چشم‎هام پراشک شد و بی‎هوا شره کرد روی قلمو و چکید به حاشیه‎ی نقاشی. نقاش رفته بود کنار شاگردی دیگر و چه خوب که  ندید حالم را. مدت‎ها بود کسی این‎قدر نزدیک به صورتم نیامده بود و نفسی آغشته‎ی بوی آشنای لعنتی مارلبرو به این روزم نینداخته بود..