جمعه

و تو چه دانی طاقت چه حیوان چموشی‎ست و افسار و مهارش سخت..


هوا هنوز تاریک بود. سپیده پشت ابرهای آبستن کاهلی می‎کرد. نزدیکی‎های تهران جاده تن به باران داد. من زانوها را بغل کرده بودم. چانه هم تکیه بر مچ‎ها. سرخی شیروانی سوله‎ها، دکل‎های انتقال برق و درخت‎های خشک، پشت شره‎های باران بر شیشه را تماشا می‎کردم. گردن افراشته‎ی جرثقیل‎ها را که نام دیگرشان درناست. جان‎فلزی سرسخت. بی‎کوچ و بی دل‎تنگی و هیچ. باقی سکوت. باقی کبودِ ابر.
کوله به دوش، نزدیکی‎های خانه‎ی بهار آن خمیدگی آشنا را دیدم. کوژ شده بود. چون کمانی کشیده. می‎دیدم گویی طنابی سخت از گلوگاه تا زیر دنده‎هام وصل است و مرا می‎کشد به جلو. من این حال کمان و قوز را خوب می‎شناختم. شانه‎ها افتاده و گردن خمیده و قدم‎ها سست. باران موهام را چسبانده بود به پیشانی و باریکه‎ی انگشت‎هام یخ کرده بود. سفر تمام شده بود و من چون کمانی خمیده بازمی‎گشتم. از تنهایی به تنهایی. فسرده. اگر تن می‎دادم باز همان تلخی‎ها و گریز در انتظار بود. باز همان مچالگی و اشک. ایستادم. صورت را گرفتم بالا. ذکر روزهای خوب را زمزمه کردم. صبح خلوت بارانی جمعه. به صدای رسا. گفتم «درست می‎شه. همه چی درست می‎شه.» و پا به خانه گذاشتم.