چهارشنبه

دیشب دیر رسیدم خانه‎ی بهار. صبح سینه‎خیز رفته بودم به کار و عصر هم پاکِشان به کلاس. یک چیزی راه گلوم را بسته این روزها. حالم را دیگر کرده. کلاس اما معجزه بود. با مِل و چسب چوب مایعی غلیظ ساختیم تا روی مقوای دورریز بافت ایجاد کنیم. اتفاقی بکر. کارتن‎ها حتا به هیجان آمده بودند از تغییر کاربردشان. شده بودند بوم و رنگ را به جان کاهی رنگ‎شان می‎پذیرفتند. ماحصل شد نقشی کهنه با رگه‎هایی تلخ. رنگ مثل سابق نمی‎دوید و نشاط همیشه را نداشت. آهسته نشت می‎کرد به شیارهای نامنظم بافت و رگه‎های موازی کارتن نمایان می‎شد. ماحصل جادو بود. اتفاقی بکر. دیشب دیر رسیدم خانه‎ی بهار. آمده بود تا یلدا را تنها سرنکنم. آجیلِ شیرین و انار آورده بود. و مسمای بادمجان. خوش‌خوشک با گوشی، رادیو گوش‎ می‎داد که رسیدم. ناظری براش شاهنامه کردی می‎خواند. به سینه فشردم‎اش و گونه‎های سردم را به پوست چروک‎دار گردنش چسباندم. کلاه از سرم برداشت. یشمی چشم‎هاش می‎خندید. خانه بوی او را گرفت و عطر ته‎چین زعفرانی‎اش را. به سه‎راهی برقم خندید. گفتم چون هرصبح رو به این چشم باز می‎کنم براش دهانی خندان کشیده‎ام. گفت نقاشی‌‎هات را ببینم؟ تمام شب خودم را به گرماش چسباندم که زنده بمانم. امشب با قوطی چسب و کارتنی بزرگ به خالی خانه برگشتم. جوراب‎ها را شسته. لیوان‎ها را خلاف عادت من آویخته به آب‎چکان. موج بزرگ را به دیوار برگردانده. غبار از کتاب‎خانه‎ی تخت گرفته و ردیف درناها را خلاف عادت من چیده. خانه بوی او را گرفته. رد گره‎های زمخت آرتروز دست‎های نازنین‎اش مانده همه‎جا. یک چیزی راه گلوم را بسته این روزها. حالم را دیگر کرده..