شنبه

پیش از شروع نمایش، پشت درهای بسته‎ی سالن سایه، در تاریکی کتابم را مایل گرفته بودم رو به تکه نوری و از اژدهاک و فریدون می‎خواندم. که اژدهاک را نکشت و به بند کشید. و این یعنی دری برای بازگشت اهریمن و دریغ‎سالی باز مانده بود. گمانم بود با دست‎های کم‎جان و خالی اژدهاک کذام را بند کشیده‎ام. و تکان‎تکان و فریاد دهشتناکش را گاه به جان حس می‎کنم و به دل می‎شنوم. و طاقت می‎آورم این همه را. و می‎گذرم.
از نمایش برمی‎گشتم. از نمایشی ناخوب. از بازی‎هایی ناخوب. برای رفتن از پرده‎ای به پرده‎ای، زن نمایش غش می‎کرد و می‎افتاد و صحنه نیمه‎تاریک می‎شد و.. دل‎زده و ملولم کرده بودند. پیاده برمی‎گشتم و پیغام‎هاش را می‎خواندم. از مفهوم آنتی‎فراجایل برام می‎نوشت. می‎گفت نظریه‎پرداز همچو می‎گوید، اگر چیزی را به زمین بکوبیم و نشکند، می‎گوییم نشکستنی‎ست. اما اگر از هربار به زمین کوبیده شدن نه تنها نشکند بلکه کیفیتش هم بالاتر برود، می‎شود آنتی‎فراجایل! می‎گفت اضطراب و استرس برای زندگی مفید است. آن‎قدر رنج می‎بری تا نسبت به آن فشارِ پیاپی به طاقتی نامیرا برسی. و اما ریکاوری هم بایست باشد میان هر هجوم! به خانه رسیده بودم. و نخ این فکر چنان به دست و پام پیچیده بود که آیا حال معتدل این روزهام، دامنه‎ای‎ست میان دو رنج؟ که طوفان دیگری در راه است؟ که قرار است ناشکستنی شوم یا چه؟ که قرار است باز اژدهاک بند بگسلد و..؟ و طاقت می‎آورم این همه را. و می‎گذرم. گیرم زمین زیر پام گل‎آلود و چسبناک. گیرم راه سخت و ناهموار. گیرم قدم‎ها کند. گیرم صدای اژدها بلند.