شنبه

آخرین باری که صداش می‎کنی و دیگه جوابی درکار نیست. و تو مطمئن می‎شی که دیگه حالا با دیگری به خوشی و آرومی می‎گذرونه. و تو مطمئن می‎شی که تموم شدی. حتا شاید احساس حقارت کنی. حتا شاید قلبت فشرده شه. حالت‎هایی برات پیش بیاد که تو این دوتا زمستون هزاربار تجربه‎ش کردی. حتا شاید به خودت بگی ای احمق! خودت رو شدید ملامت هم کنی. بالاخره بعد از کلی جون کندن، یک‎جایی باید تموم شی. تموم شه همه‎چی. خودت رو بچسبونی بیخ دیوار و بکوبی به سینه‎ت، که هی! تمومش کن ابله جان! بسه دیگه. حتا می‎تونی به خودت سیلی بزنی رو به آینه. بگی این گوری که تو بالاش ضجه می‎زنی خالیه رفیق! حتا می‎تونی به صدای بلند ناسزا بدی. به خودت، به همه‎چی. می‎تونی خودت رو چندروز حبس کنی. هیچ وعده‎ای نخوری. دست به هیچی نزنی. مثل تار مویی روی شعله کز بخوری. مثل کبریت سوخته‎ای سیاه و جمع شی و به تلنگری بریزی. در حالی که توی سرت صدای خنده‎ی اون زنک تکرار می‎شه. تکرار می‎شه. تکرار می‎شه. که می‎گه «چون دخترک غمگین بوده، رابطه‎شون دوام نداشته. من اما می‎تونم شادش کنم. شادش کنم. شادش کنم.» می‎تونی آخرین باری که قلبت از فشار در حال پاشیدن بوده صداش بزنی و جوابی درکار نباشه دیگه. مثل انگشتری که برات یه ذره گشاد بوده و با اولین موج دریا از دستت رفته. بی‎هوا گفتی ئه! شن‎های کف‎آلود کثافت قاه‎قاه بهت خندیدن. برقش رو دیدی لای شن‎موجا و چنگ زدی و اما دریا بلعیده‎ش. دیگه نیست. فرورفته و رفته. تو موندی و یه رد سفید روی انگشتت. باقی پوست رو آفتاب تیره کرده و اما زیر اون حلقه.. مثل جای قابی که دیگه روی دیوار نیست. یک جایی باید این نیستی رو بپذیری. بفهمی. پشت‎سر بگذاری. فرونپاشی. بلند شی و باقی مسیر رو ادامه بدی. با قرص. بی قرص. بی که حتا یک‎بار دیگه برگردی به عقب. بی که حتا.. آره، رفیق باور کن! دنیا جای خیلی گهیه...