جمعه

آن‎قدر سراغ نگرفتیم از هم که سراغ از یاد رفت، پیر شد و پوسید..

زن از زور دل‎تنگی در خودش غرق شد. جنازه‎اش را آب آورد کناره‎ی همین میدان ونک. یک سنجاق سیاه کهنه هم به سرش بود که دلش می‎خواست تو خریده باشی.