شنبه

طعم تمبر- نه

خواب دیدم در تاریکی خیابانی سه بوف برفی نشسته‎اند کنار هم. مردی گلوگاه‎شان را نوازش می‎کرد. انگشت‎ها را فرومی‎برد به حجم نرم پرهای زیر منقار و جغدک‎ها مکیف می‎شدند و چشم‎ها را جمع می‎کردند. سومی را اما بی نوازش رها کرد و رفت. سر گرفتم به آسمان. در راستای شانه‎ی چپم ماه کامل بود. و در راستای شانه‎ی راست خیره مانده بودم به کسوفی کامل! قرصی سیاه با هاله‎ای سوزان. با سرعتی زیاد حرکت می‎کرد سمت ماه! حالت غریبی بود. هر دو سوای هم بودند. ماه ثابت و خورشید در شتاب. خورشیدِ گرفته اما ناگهان مسیرش را کج کرد سوی من. از آن دورادور کیهانی یک‎راست می‎آمد و نزدیک می‎شد. من خیره‎مات مانده بودم. بی جنبشی. می‎آمد و نزدیک می‌شد. عجیب آن‎که حجم کروی‎اش بزرگ و بزرگ‎تر نمی‎شد. همان اندازه‎ای بود که در آسمانِ دور دیده بودم. رسید به چندقدمی و یک‎باره خاموش شد. خاموش شد و آهسته ضربه زد به سینه‎ام. افتاد میان دست‎هام. ستاره‎ای سرد و خاموش. با حفره‎ها و چاله‎هایی. سر گرداندم، از بوف‎ها اثری نبود. ستاره‎ای از آسمان افتاده بود روی سینه‎ی من و خاموش مانده بود. خواب غریبی بود. صبح احساس کردم تویی که حالا خاموش شده‎ای. من نوشته‎ام برات. صدات زده‎ام. فریاد کشیده‎ام. تقلا کرده‎ام. اما تو پشت کرده‎ای. پشت کرده‎ای و نشنیده گرفته‎ای. پشت کرده‎ای و کسوف شده‎ است. دلم را پیش آورده‎ام و نخواسته‎ای. پس کشیده‎ای. پس زده‎ای. خاموش شده‎ای و حجم تاریک و سردی را به سینه‎ام کوبیده‎ای. از این احساس دلم مچاله شد. از باور این تعبیر مچاله شدم. مگر به قدر چند روز و چند ماه و به قدر چند نامه می‎توانم شعله‎ی امید و انتظار را روشن نگه دارم؟ مگر چندبار دیگر می‎توانم این سربالایی کُشنده را بیایم بالا و تو در را هم‎چنان بسته نگه داری؟ بیرون هوهوی باد است لعنتی! به چه زبانی باید می‎خواندمت که بشنوی؟ مگر می‎شود که تو آن حجم تمنای سوزنده را ندیده باشی؟ مگر می‎شود؟ نه، این انصاف نیست. چرا ستاره‎ی سنگینِ سردِ خاموش سهم من است؟ چرا؟!