سه‌شنبه

خانم کارما این‎طور نوشته: [توی کتابی که لارا برام پست کرده، یه‌جاییش با یه ادبیات قشنگی که سانتی‌مانتال هم نیست که مثل خوره بیفته به‌جون آدم، از اون حامی‌ای حرف زده که بعداز ترک الکل، لازم داری تا هروقت کم میاری، حواسش بهت باشه. اسم اون حامی، اسم مستعارش بلک‌اشتونه که معمولا صداش می‌کنن بلکی. قصه‌اشم اینه که بلکی یه‌شب ولنتاینی که داشته از کلاب می‌زده بیرون، مست می‌شینه کنار پله‌های یکی از این آپارتمانای سنگی بروکلین و شروع می‌کنه فون‌بوک موبایلشو جستن که ببینه به کی زنگ بزنه که امشب خوش بگذرونه و بگذره اما توی دلش، ته ذهنش می‌دونسته که از ای تا زد به‌جز حرف اس، به حرف دیگه‌ای توی اون گوشی لعنتی احتیاج نداره چون فقط اون کسی که اگه فقط یه‌شب، یه‌شب دلش بخواد کنارش فقط دراز بکشه، همون اس لعنتیه. بلکی بعدا برای کسی که باید حامیش باشه تعریف می‌کنه که همون‌شب دوباره برمی‌گرده کلاب و تا صبح با هرکی دستش می‌رسیده از ای تا زد می‌خوابه. فرداصبحش که قهوه‌شو سرمی‌کشه، لپ‌تاپش رو برمی‌داره و یه ایمیل برای اس می‌فرسته و تمام دیشبش رو دقیقه به دقیقه شرح می‌ده و آخرش هم می‌نویسه که وسط یکی از همون هماغوشیا برمی‌داره شماره‌ی اس رو از گوشیش حذف می‌کنه و ویسکی رو تا ته سر می‌کشه. بیست‌وچهارساعت بعدش اس این یه‌خط جوابو برای بلکی می‌فرسته:
بعد هم از آدم دیگری مربوط به همان ماجرا اضافه می‎کند، [«حالا اگر اصرار دارید حتما ولنتاین باشد، لپ‌تاپتان را باز کنید و به کسی که دوست دارید نامه بنویسید و ابدا اهمیتی ندهید که جواب می‌دهد یا نه چون پای میز قماری هستید که خودتان حداقل با آن کیف می‌کنید. بگذارید احساس‌تان فقط در ماهیچه قلبتان وول نخورد و یادتان باشد آدمی که دوستش دارید، هم آدم است. می‌توانید ایمیل خود را این‌طور شروع کنید: اس عزیزم ... و بی‌هیچ رفتار اقلیدسی و مهارت فلسفی حرف خود را بزنید. او را به یک کاپ‌کیک شکلاتی دعوت کنید و بگویید دوست دارید کنار گردن او را ببوسید. پیچیده نباشید و از آدام الیوت شعری ننویسید چون شما نامزد انتخاباتی نیستید. قرار است حرف دلتان را بدون دانستن پشت کارت‌ها بگویید. پس سیاست‌مدار نباشید و یادتان باشد تمام جهان را همین ما هنرمندان سیاست‌مدار به گه کشیده‌ایم».]
بماند که من به کل بیگانه‎ام با روز مرد و زن و عشق و چه و چه. هنرمند سیاست‎مدار هم نبوده‎ام هرگز. هربار دلم رفته، نوشته‎ام و ملامت بعدش را هم کشیده‎ام بارها. و دست شسته‎ام سر آخر از تقلای بی‎حاصل. اما این هر دو زمستانی که به تلخی و تنهایی گذرانده‎ام را یک پیام تبریک همچو شبی را گرم کرده و رنگ بخشیده. کسی که میان همه‎ی دل‎کندن‎ها و فاصله‎ها هم‎چنان به یادم مانده و به قدر یک پیام هم که شده نخ رابطه را دست گرفته. گاهی برام نوشته دل‎تنگم شده و به یادم است. و گاهی دل‎مان دیدار خواسته. ازم خواسته هرچه که بوده و شده را کناری بگذارم و هم را از یاد نبریم هرگز. سلام آدم‎های آشنا را رسانده و گفته توی فلان عکس چه قشنگ خندیده‎ای دخترجان. من؟ دلم رفته برای مهربانی گرم و زنده‎اش. دلم رفته با یاد وقتی که می‎رفتم به دیداری و با گونه‎های زیبای پرخنده‎اش آغوش می‎گشوده به استقبالم. و طعم و عطر ناب غذاهاش که باری پرسیده بود چه دوست‎تر داری؟ اول‎باری که ازم خواسته بود موهاش را مرتب کنم و من دستم می‎لرزید. یا می‎نشستیم به حرف و خوشم بود که نزدیکم دیده و از گذشته‎هاش حرف زده. این‎که می‎دانستم دورادور حواسش بوده و هست. وعده کرده برام گلدانی قلمه بزند. پا به خانه‎ام گذاشته و براش آشپزی کرده‎ام و به خوشی تمام قدم‎زنان گشت زده‎ایم ساعت‎ها و گپی. دیشب هم پیغام داده بود که روز عشق مبارک دخترجان. براش نوشتم، من هنوز نتوانسته‎ام دل به دیگری بسپارم. بعد مکثی طولانی قلب سرخی روانه کرده بود. این زن نازنینِ بی‎تکرار. مادر نازنین اویی که دیگر نیست، حواسش به دلم هست هنوز. مهر و مراقبت مادر نازنین اویی که نیست، دلم را فتح کرده. این مادرهای نازنین..