جمعه

حتا کاف هم می‎گه دوباره داروها رو شروع کن. می‎گه زور نزن. تنهایی از پسش برنمی‎آی. می‎گه خودت رو غرق غصه می‎کنی که چی؟ پ دوازده ساله داره قرص می‎خوره. می‎گه این‎طور ادامه بدی باز بوی خون می‎گیری ها! روزی یه نصفه قرص فقط! حیفی تو.. من ساکتم. ساکت‎تر از روزهای قبل. نه گله‎ای کردم و نه کمکی خواستم و نه هیچ. اما نسخه‎پیچ‎ها.. بهش نمی‎گم ببین لعنتی! از پس خیلی چیزا براومدم تنهایی. بهش نمی‎گم چون پیرمرد لعنتی دستش از سفره‎ی تنم خالی موند، چی به روزم آورد این آخرها. نمی‎گم به چه جون کندنی بدهی کثافتش رو جور کردم. نمی‎گم قضیه‎ی رفتن هم به همچو دلیل هرزه‎ای عقب افتاده و زور زدنم بی‎حاصل مونده. نمی‎گم روز سفر مشخص شده و من چه آشوبم. هیچی نمی‎گم. مدت‎هاست به کسی چیزی نگفتم. از یه بن‎بست میام بیرون و با پاهای تاول‎زده مسیر تازه‎ای پیدا می‎کنم. اما این شهر لعنتی پر از بن‎بسته. یه لابیرنت تودرتوی بلعنده‎ست. صدای نفس‎های هولناک مینوتاروس از پیچ‎درپیچ بی‎بازگشت همه راه‎هاش تنم رو می‎لرزونه. اما هم‎چنان با پاهای تاول‎زده پیش می‎رم. کاف به چشم‎هام نگاه می‎کنه همون‎طور که شین. همون‎طور که میم و الف و باقی الفبا. به دست‎هام نگاه می‎کنه که با لب‎دوزی لباسم بازی می‎کنم. بهش نمی‎گم که توی این شهر فقط هرزه‎های حیله‎گر می‎رن بهشت! جایی برای من نیست. کلید خیلی از خوش‎بختی‎ها تنه، تن! آره، من از پسش برنمی‎آم. بهش نمی‎گم چاره‎ی من قرص نیست و واداده نیستم. فقط خسته‎م. بهش نمی‎گم از پاننشستم و دارم تقلا می‎کنم. بهش از پروژه‎ی تازه‎م هیچی نمی‎گم. از برنامه‎ریزی برای عملی کردنش. حساب‎کتاب کردن و خوشی کودکانه از فکر به ثمر نشستنش. از نمایشگاه نقاشی حرفی نمی‎زنم. ساکتم و با لب‎دوزی لباسم بازی می‎کنم. بذار فکر کنه یه آدم غمگینِ طردشده‎ام. بذار فکر کنه آدمای غمگین رو باید دور ریخت! بذار فکر کنه باز بوی مرگ می‎گیرم به زودی. اما چاره‎ی من قرص نیست! من فقط دلم می‎خواد.. نه، بهش نمی‎گم که تنهایی آزارم می‎ده. که دل‎تنگی به چه روزم انداخته. باز می‎خواد تیغ ملامت بکشه و روی همون زخم نسخه‎ای تازه بنویسه. من فقط می‎تونم این‎جا بنویسم. این‎جا حرف بزنم و به هیچ‎کسی هم بابتش توضیحی ندم. تنها جایی که دارم. تنها چاهی که دارم..