شنبه

طعم تمبر- هشت

چهار و بیست دقیقه‎ی صبح زمین از برف سفید شده بود. دانه‎های کوچک پنبه‎ا‎ی‎اش می‎نشست به تاب موهام. حالا که رسیده‎اند به سرشانه‎هام باز مثل کودکی‎ها تاب برداشته‎اند و فنرهای باز کوچک و بزرگی شده‎اند. به قاعده‎ای که سرخوشانه چشم‎ها را بکشی بالا و فوت‎شان کنی. به قاعده‎ای که وقت بی‎حوصله و کلافگی بپیچی‎شان به تن انگشت اشاره. به قاعده‎ی نوازش و پس زدن از بلندای گردن وقت بوسه. برف از آسمان تاریک می‎بارید و من پرده‎های توری شسته را گرفته بودم به دست و به لختی پنجره‎ی خانه‎ی کوچکم فکر می‎کردم. چهار و بیست دقیقه‎ی صبح موهام از برف سفید شده بود و فکر می‎کردم قدم هنوز هم نمی‎‏رسد به آویختن پرده‎ها وقتی تو نیستی. صدای خشک برف زیر پوتین‎هام تاریکنای صبح را لت می‎زد و فرهاد از زیر سبیل جوگندمی‎اش کش‎دار و دل‎نشین و پرسش‎گر و نومید فریاد می‎کرد و از پیراهن تو می‎گفت. پرده‎های سفید تور تب کرده بودند و هوا تاریک بود و برف می‎بارید و خانه سقف نداشت و تو از راه رفته بازنگشته بودی.