شنبه

توی باکس کناری نقشه می‎نویسم ضرابخانه. می‎خواهم بدانم از این‎جا که منم برای رسیدن به مطب باید تاکسی‎های سیدخندان را سوار شوم یا ضرابخانه. میان خطوط سفید و زرد و لکه‎های سبز، آن بالاترها یک دایره‎ی سرخ نشانم می‎دهد که حرف اچ سفیدی را آغوش گرفته. این‎جایی که من نشسته‎ام و آفتاب نیم‎روز افتاده روی بازوی راستم، یکهو هوا تاریک می‎شود. ساعت‎ها از نیمه‎شب می‎گذرند و ما از تجریش سلانه سلانه شریعتی را می‎آییم پایین. سلانه و سرخوش. انگشت‎هاش را گرفته‎ام جوری که انگار تا ابد قرار است شریعتی را بیاییم پایین و شب باشد و سرخوش باشیم. یک‎جایی میانه‎های راه ازش بی‎هوا می‎پرسم، «با من زندگی می‎کنی؟» و جواب می‎شنوم، «نه به این زودی‎ها.» سوال سخت و کوتاه و پاسخ جان‎کاه و مختصر. از این‎جایی که من نشسته‎ام و آفتاب نیم‎روز افتاده روی بازوی راستم، توی نقشه منی پیدا نیست. اویی پیدا نیست. دستم در جیب مچاله و خالی و فشرده نیست. شب نیست. از بلوار میرداماد در سکوت تمام می‎گذریم. می‎پیچیم به اورژانس همان بیمارستان کوچک. از رمپ ساختمان بالا می‎رویم چون مادرها و پدرهای نگران همه‎جا هستند. روی پله‎ها، توی راه‎روها نشسته و ایستاده. حتا همان ساعت شب هم. خودم را حبس می‎کنم در دستشویی اورژانس همان دایره‎ی سرخ و اچ سفید روی نقشه. توی آینه لب‎هام می‎لرزد. یادم می‎آید باری سر به پیراهنش فروبرده و گفته بودم خانه‎ام این‎جاست. و گفته بود کاش باهم زندگی کنیم. یادم آمده و لب‎هام لرزیده رو به آینه. از این‎جایی که من نشسته‎ام و آفتاب نیم‎روز افتاده روی بازوی راستم، اگر زبانه‎ی بزرگ‎نمایی را تا فلان و بهمان هم بالا ببرم مساحت ذوزنقه‎ای صورتی‎رنگ را نشانم می‎دهد بی هیچ رمپ و بغض و در چفت‎شده‎ای. و باقی مسیر به سکوت می‎گذرد. و شریعتی به سکوت می‎گذرد. یک خط سفید با تک‎فلش‎های رو به بالا یا به پایین به سکوت می‎گذرد. صفحه را می‎بندم. دهان مرور و حسرت را چفت می‎کنم. کسی مقصر نیست. خراش گذرای خاطره‎ست. رو به آینه می‎ایستم. به حرف‎هایی که قرار است بریزم روی میز و مشتی دارو بگیرم فکر می‎کنم. حالم دیگر می‎شود و دلم فشرده و خانه‎ی کوچک بی پرده بهم پوزخند می‎زند. «همه‎چی درست می‎شه. خوب می‎شم.» «می‎دونم.»