شنبه

می‎پرسد: «سیگار، الکل، مخدر، داروی خاصی، سابقه‎ی جراحی یا بیماری؟» «هیچی. مطلقا هیچی. زندگی سالم مزخرفی داشتم دکتر جان! الا همین رد بخیه..» از مطب آمده‎ام بیرون. سرم آخرین بار کی این همه درد می‎کرد؟ گیج و منگ و پیاده. تاکسی. سکوت. یک ناقوس بزرگ را کشیده‎اند تا منتهاالیه مداری و رهاش کرده‎اند توی کاسه‎ی سر من. دنگ دنگ دنگ. درد درد درد. خانه‎ی بی پرده برهنه است. یک‎جوری خودش را جمع کرده و زده به آن راه. مثل دخترکی باکره که اول‎بارش است برابر چشمانی لباس از تن به در کرده. هی خودش را جمع می‎کند با همه گرگرفتگی و تمناش. صندلی گذاشته‎ام رو به چهارلت پنجره. چهاربار تکثیر شده‎ام. روبه‎رو دیوار است و هیچ. روی آب‎گرم‎کن ایستاده در حیاط گربه‎ای قوز کرده و چشم دوخته به من. دنگ دنگ دنگ. فنجان قهوه را گذاشته‎ام روی چال ترقوه. فشرده به انگشت‎ها. گربه چشم‎ها را تنگ کرده. من چهاربار تکثیر شده‎ام. دنگ دنگ دنگ. خانه‎ی بی پرده ران‎ها را فشرده به هم. پستان‎های کوچکش را با ساعدهاش پوشانده. گونه‎هاش تب‎دار است. من از روی چهارصندلی نگاهش می‎کنم. از چهارجهت. دنگ دنگ دنگ دنگ..