شنبه

پیغام داده بود هرکجا پرنده‎ای کاغذی می‎بیند، مرا یاد می‎کند. نوشته بود بهمان روز پرفورمنسی‎ست در رواق فرهنگستان هنر به یاد حسن حاضرمشار. پیرمردی که به سبک مایاها مجسمه می‎تراشیده از چوب و البته کنار خیابان سرمی‎کرده. گفته بود خودت را حتمی برسان. من هم شبانه فکرها و ولوله و غم را ریختم به سرانگشت‎ها و از کاغذهای کوچکم، درناهای سفید پرگرفتند. با گردن‎های باریک و افراشته. و بلندای پاهایی که در سینه جمع کرده‎اند و پیدا نیست. و بال‎هاشان که نخ کوچ را گرفته و خیزابه‎ی پروازند. بیست درنای سپید کوچک ساختم. هر یک به قاعده‎ی دو بند انگشت اشاره. یکی هم به قدر کف دست. کمی بزرگ‎تر از دل‎تنگی. کاهی‎رنگ و سرکوچ. عصر فرداش دوان‎دوان خودم را رسانده بودم به رواق. ابرها افتاده بودند به جان هم. کبود و بنفش و خاکستری. گوشه‎ای ایستاده بودم به تماشا. از ستونی به ستونی طناب کشیده بودند. صِدام کردند که بیا کمک! دست‎هامان یخ کرده. سه رج از نودسالگی پیرمرد را من طناب بستم و تکه‎نخ‎ها را گره زدم. اجرا دوساعتی تاخیر داشت. عجله داشتم و بایست می‎رفتم. پاکتی درنای کوچک سپید دادم دست دخترک. پرسید تو شاگرد درم‎بخشی؟ گفتم نه! گفت خود مشار؟ باز هم نه! گفت قرار است نود درنای رنگ‎به‎رنگ بسازیم و بیاویزیم به این نخ‎ها. کجا یادشان گرفته‎ای تو؟ چه آشنایی! کاش بمانی. گفتم شب‎ها از سر دل‎تنگی پرنده می‎سازم. ریسه‎شان کرده‎ام. محصورند همه. این چندتا را اما تو پر بده. امروز زیر این رواق. به هوای آزادی معمار. عجله داشتم و نمی‎شد بیش از آن بمانم. عابرهای ولی‎عصر آهسته سرک می‎کشیدند. آب هم‎چنان فواره می‎زد و بازمی‎گشت به دایره‎ی حوض. ابرها هنوز سر باران‎شان بود. باید می‎رفتم. درناها را سپرده بودم. آزادشان کرده بودم. با بوی بارانی تا همیشه پنهان زیر پرهاشان. بیست‎ویک‎نفر از آدم‎های این شهر، حالا یکی یک درنای کاغذی دارند آغشته به دل‎تنگی من. به هوای آزادی، پَر..