دوشنبه

پناه می‎برم به کودکی، از شر کلمات رانده شده- دو

درختچه‎ی پُرشاخه‌ی بادرنگ یا خودمانی‌ترش بالنگ شده بود یک جای امن و دور از دید به وقت عصر. عطر خوب میوه‌ی موج‌دار و پُرچین و کمی بدقواره‌ش می‌پیچید لای موهام، فر و بلند و براق. دراز می‌کشیدم و حیاط خانه‎ی عزیز صدای زنجره می‌داد و سوسک‌هایی که خشکه‎ی پوست‌ کهنه‎شان را جا گذاشته و رفته‎ بودند. همان‌طور تاق‌باز سنگ کوچکم را تماشا می‌کردم. از فرط لمس شدن، نرم و بی‌زاویه شده بود. یک مستطیل شاید هم ذوزنقه با رگه‌های مِه‌گرفته در زمینه‌ی لاجوردی اقیانوس. آن‌قدر غرق جزئیات سنگ شده بودم که توش دکل شکسته‌ی کشتی هم پیدا کرده بودم. دور تا دور سنگ، اقیانوس طوفان‌زده‌ای بود با موج‌های کف‌کرده‌ی بلند. با آسمان خاکستری و ابرهای به‌هم تنیده‌ی سیاه. یک بر سنگ اما کشتی بی‌جانی بود اسیر شده و درهم‎شکسته و فروریخته. صدای پا اگر می‌آمد، سنگ توی مشت کوچکم عرق می‌کرد. آن‌طور دست‌پاچه شدنم سبب می‌شد وقت گریز ژولیده‌ی بلند موهام گیر کند به شاخه و فلج و نیم‌خیز و دردناک بمانم تا خلوتم را سوالی پاره نکند که این‌جا چه می‌کنی؟ دلم می‌خواست بروم توی سنگ و لای موج‌های وحشی بی‌انتهاش غوطه بخورم. نمی‎دانم اما کجا و چه وقت از یادش بردم و گم شد و از دست رفت. بعدها به هوای آن شدم شکارچی سنگ. چشم‎هام دودوی آن سبزی رگه‎دار را می‎زند هرکجا. سه شیشه‎ی لبالب سنگ دارم حالا. اما هیچ‎کدام اقیانوس من نیست. پیداش اگر کنید، ستاره‎ی دنباله‎دار کوچکی در دلم روشن کرده‎اید.


پ.ن: از نوشته‎های پیشین بوف با کمی دست‎کاری