دوشنبه

بوی عشق

 با انگشت‌های گشوده از هم موهاش را شانه می‌زند و یک‌به‌یک تارهای جداشده را روی میز می‌گذارد. کپه‌ای مو که بعضی‌شان نقطه‌های سفید چربی به یک سرشان چسبیده است. جداشده از پوست سرش. آفتاب می‌رود و نور مات سفیدی لابه‌لای شاخه‌ها جامی‌گذارد. بویایی‌ش کامل برنگشته. گویی زلزله‌ای مهیب تمام قفسه‌ها را در حافظه‌ی بویایی‌ش به هم ریخته؛ چای سبز بوی سیر می‌دهد، زغال گداخته بوی خیارشور. و حالا که وسط این خانه‌ی درندشت خالی نشسته و بوقلمون‌های همسایه قل‌قل می‌کنند و کوه روبه‌رو پوشیده از توپک سبز درختان است، بوی ته‌مانده‌ی سیگار می‌آید.

بوی خانه‌ی کوچک بهار. یک کاسه‌ی سفالی کوچک لاله‌شکل با لبه‌های دالبری پر از ته‌سیگار. و عود لوندری که به ته رسیده. شبِ درمانده‌ی آن کوچه‌ی بلند که می‌رسد به خانه‌ای زیرهم‌کف. پاکیزه و رنجور. با غذایی دست‌ناخورده و توری سیاه سوتینی آویخته از صندلی.

عطسه پشت عطسه. برمی‌گردد به خانه‌ی بزرگ، وسط روستایی جنگلی-کوهستانی نشسته و پاها را گذاشته روی میز. غروب، یک لایه نزدیک‌تر آمده. پرنده‌ها هنوز می‌خوانند. کسی در دوردست به چیزی می‌کوبد. به خیالش دلیل عطسه‌ها گل‌های وحشی‌اند که دیروز جابه‌جای حیاط چیده و توی بطری شیشه‌ای گذاشته وسط میز. به علاوه‌ی چهار شقایق سرخ که ربع ساعت بعد از چیدن، گردن خم کرده و پاک پژمرده بودند. دسته را از بطری بیرون می‌کشد تا کنار باغچه رها کند. با خودش می‌گوید این علف‌های خودرو که گل داده‌اند، شبیه حال من‌اند. جایی روییده‌ام خالی از عاطفه؛ گل هم داده‌ام تازه. همین اندازه حقیر و زیبا و به چشم نیامدنی و گذرا. این سینه‌ای که من لای دنده‌هاش گل‌های کوچک آبی و بنفشم را پراکنده‌ام، با لبخند و حمایتی دورادور برام دست تکان می‌دهد و ایستگاهی و شهری دورتر می‌رود. و سر آخر کنار باغچه رها می‌شوم. نه مثل عروسکی کثیف و رهاشده با لبخندی لای علف‌ها. دقیقا مثل ریزگل‌هایی که صبح می‌شکفند زیر انبوه علف‌های هرز و عصر، نشانی ازشان نیست.

«تو حسادت می‌کنی؟» نه، من می‌دانم همیشه گل‌های دیگری هم می‌رویند؛ سرخ‌تر، شکفته‌تر. همه خشک می‌شویم اما.

بوی عشق اما چیزی شبیه ته‌مانده‌ی سیگار است وقتی صبح در خانه‌ی کوچک بهار کنار مردی برمی‌خیزی که دست‌ها را روی سینه‌ی فراخ پرموی‌اش حلقه کرده و گوشه‌ی لب‌هاش حباب کوچکی بزاق پرپر می‌زند. صبحی که دست می‌کشی به زیر بالش و ملحفه‌ها ولی سنگ بزرگی پیدا نمی‌کنی تا جمجمه و چشم‌های بسته‌اش را خردوخراب کنی.