پنجشنبه

پوشیدن..

سرفه‌های آقای توکلی خلط‌دار است. این را تیغه‌ی نازک دیوار می‌گوید. اولِ سرفه‌اش بلند است و در کسری از ثانیه چیزی می‌شکند توی گلوش. مطمئنم چشمش را بسته و از سرفه غافل‌گیر شده، آن‌قدری که فرصت نکرده تا کانتر آشپزخانه برود پی دستمال. بعد یک صدای خیس و غلیظی می‌دهد گلوش. من صدای کوبیدن پاهاش را دنبال می‌کنم تا بازشدن در دستشویی. لابد می‌رود حجم عفونت را تف کند توی کاسه‌ی روشویی. نه، نمی‌تواند مبتلا شده باشد. یکی می‌گفت اگر بخواهیم به این قضیه داروینی نگاه کنیم، ویروس برای بقا و تداوم حیاتش نبایست میزبانش را بکشد! بایست کمی خفیف‌تر عمل کند تا در انبوهی از آدم‌ها تکثیر شود. «شمار مبتلایان!» این عبارت کوتاه تیتر همه‌ی خبرهاست. من گوشی را نیمه‌فعال کردم طی سفر. یعنی اینترنت را ازش گرفتم، بدل شد به یک یازده-دوصفر مثلا. آن‌قدری که مادر تماس بگیرد و کوچکه پیغام بدهد و نور چراغ قوه‌اش دره‌های تاریک را نمایان کند. چرا دیگر از هیچ چیز نمی‌ترسم؟ یا هیچ چیز آن‌قدرها منقلبم نمی‌کند؟ انگار همه‌ی زندگی‌م خوابی باشد که من حین خواب دیدن تماشاگرِ آدم در خواب باشم و آگاه به اینکه در بیداری چیز دیگری در انتظارم است. من این مدت هفت‌خوان دیگری را از سر گذراندم. آن‌قدر خودم را به مهلکه انداختم که باورم نیست من آن آدم توی خواب بوده‌ام! زندگی‌م این اواخر شبیه چادر کرپ گاباردین کهنه‌ی مادر شده بود. چادری که لبه‌دوزی پایینش ساییده و ریش‌ریش شده و بالای سرش بور و لبه‌های کناره‌اش سفیدک‌زده بود. چادری که کشیده باشند روی زنی که خودسوزی کرده و پستان چپش نیم‌سوز و چروکیده‌ست زیر چادر. زنی که زیر چادر عصب‌هاش از کار افتاده‌اند ولی دیدن جانِ برهنه‌ی سوخته‌اش درد عالم به چشم هربیننده می‌ریزد. من این اواخر آن زن زیر چادر بودم. چادری از کلمات روی‌ام را پوشانده بود. و پستان نیم‌سوزم دیگر درد نمی‌فهمید. من توی این شهر، توی خانه‌های بسیار این شهر آن زنی بودم که زیر چادری کهنه دراز کشیده بود و درد نمی‌فهمید و دیگر نمی‌ترسید. هربار گوشه‌ای در این تهران، عابری توی تاریکی پاش گیر می‌کرد به توده‌ای سیاه و سکندری می‌خورد و بی که بداند انگشت‌های باریک زن را زیر چادر لگدمال می‌کرد. چادری از کلمات در خاموشی، برهنه‌ی دردناکم را می‌پوشاند. و غریبه‌ها لگدمالم می‌کردند. نه، آقای توکلی مبتلا نشده چون سرفه‌هاش خشک نیست. ویروسی که به جان‌مان افتاده برای بقا هم شده باید دست‌به‌عصاتر عمل کند. زن امشب حوالی بلوار عدل پیدا شده؛ شاید هم در یکی از میدان‌های ارامنه‌نشینِ نارمک در کوچه‌ی آوانسیان. نه، در یکی از مجتمع‌های نیمه‌ساز پرند پیدا شده، در حالی که مچاله‌اش زیر چادر از هق‌هق تکان می‌خورد. زن، این‌بار مُرده چون تصمیم گرفته ویروس را هم به گور ببرد. گفته بس است. دیگر نمی‌توانم. و تکه‌ی بزرگی از مزه‌ی سرب و خون و خاکِ چادر را فشرده لای دندان‌هاش.