چهارشنبه

گم‌گشته

دارم برمی‌گردم. دلم می‌خواهد یک لغت‌نامه‌ی حسی تالیف کنم. گاهی وقت‌ها هیچ کلمه‌ای به قواره‌ی حالی که دارم نیست. مثل حالا که دارم برمی‌گردم اما بی‌تعلقم، دل‌تنگی هم دارم. سرد و مرده‌ماتم، تمنا هم دارم. غوطه‌ورم. شعله‌ورم. سرریز و تهی‌ام. جمع اضدادم.
خودم را رساندم جلوی تئاتر شهر، فریاد کشیدم. دست چپم منقبض شد و انگشت‌هام بی‌جان شد و اشک، چشم‌هام را تار کرد. نتوانستم توی آن روستا، سر کوه، وسط کهن‌ترین جنگل‌های زمین بنشینم و استوری هوا کنم. آمدم فریاد کشیدم و دارم شبانه برمی‌گردم. صفحه‌ی ۱۴۰۰۵ لغت‌نامه‌ام، وحشیانه از شیرازه کنده شده..