پنجشنبه

گفت‌وگوی دست‌ها

اسمش را می‌گذارم حافظه‌ی سرانگشت‌ها. من زیاد لمس می‌کنم. همه چیز را. همه چیز را. تکه روزنامه‌ی زردشده‌ی کف کابینت مادر، ساقه‌ی پرزدار آفتابگردان، کپه‌ی کوچک خاک‌اره‌ی پوک از جویدن موریانه کنار پایه‌ی تختی کهنه، داغِ نوشته‌ها بر عطف گالینگور چرم عهد عتیق، قوام مربای انجیر مادر، چروک زمخت بندهای انگشت سقای دسته‌ی عزا، شکاف سنگ گور و معبر مورچه‌های بزرگ.. همه چیز را لمس می‌کنم و شیارهای ظریف سرانگشت‌هام خاطره‌ی میلیون‌ها تماسِ پوست‌بر‌پوست و پوست بر شئ را در حافظه دارند.
مرد این را فهمیده بود. این میل به لمس را که از پوستم بیرون زده بود و چون بوی تن مادیانی آماده‌ی وصل به مشامش می‌رسید. اول از همه چراغ‌ها را کشت و بعد دستم را توی آن تاریکی زیبا گذاشت روی نیمه‌ی صورتش. من آهسته لغزیدم و کشف کردم. حاشیه‌ی لب‌هاش، پنبه‌ی کودکانه‌ی موهاش، زبری چانه‌اش، پلک‌های بسته‌اش، همه را! دست را سُراندم به سرشانه و بعد ترقوه‌هاش. رسیدم به گندم‌زار سینه‌اش! پرسیدم مگر فصل دِروست؟ خندید، خندید، خندید! گفت مگر بلندی ساقه‌های گندم را خوش داری تو؟ انگشت‌های غلتانم به علف‌های کوتاه و سوخته دست می‌کشید و حافظه از رجعت به گذشته ابا داشت.
دست کشید به کوتاه موهام، به خنکای گردنم از نیم‌باد شبانه. گفت «زنی که موهاش رو کوتاه می‌کنه، من رو می‌ترسونه! بوی دل‌شکستگی می‌ده!» دست‌هام از کار ماندند. از همان جاده‌ی میان دنده‌ها دور زدند، برگشتند روی صورتم. آهِ کشیده‌ای را مشت کردند و کورمال کورمال دنبال پیراهن بلند سیاهم گشتند. قطعه رسیده بود به دقیقه‌ی هجده و ده و از زمین و زمان کمانچه می‌بارید.