چهارشنبه

«جهان با تو خوش است؟»- هفده

تجربه‌ی غریبی‌ست. اینکه کسی مدام بخواهد ازم مراقبت کند. نه که تارهای محبتش را خیلی دست‌وپاگیرانه بتند به همه جای زندگی‌م، نه. من چندانی عادت ندارم به این حجم از همراهی و حمایتی که همه‌ی عمر انتظارش را کشید‌ه‌ام. حالا برابر آرزوی دست‌یافته احساس ناتوانیِ غریبی دارم! اینکه مرد همه‌ی مسیر حواسش باشد و خودش را آهسته بلغزاند به آن سمتی از شانه‌ام که رو به خیابان است مبادا خطری.. اینکه به خاطر یک سرگیجه‌ی ناچیز وسط روز بیاید جلوی شرکت که برویم دکتری جایی. اینکه همیشه‌ی خدا، برای هر دشت و کوه و تپه‌ای که می‌رویم یک کاپشن و کلاه اضافه برداشته مبادا سرمای بی‌خبری.. که ده‌ها بار در آن جاده‌ی طولانی به هر فروشگاه کوچک و بزرگی که رسید توقف کرد و من نمی‌دانستم کی و کجا از خرده خوراکی محبوبی حرف زده بودم و او در تقلای پیدا کردن بود دور از چشم من.
من هیچ عادت ندارم به این همه مهر و مراقبت. مگر نه اینکه همیشه چاهِ بی‌تهِ نیازم بوده؟ حالا که سنگ با صدای گوارایی رسیده به آبی زلال، چرا حیرانم و ناتوان از پذیرش این وضع؟ آیا ناخودآگاهِ رنجورم عادت کرده به سردی و بی‌اعتنایی و درد چشیدن؟ مرد تا این‌جای رابطه، همان است که باید! این احتیاط ترس‌خورده چیست به جان من؟ چرا با چشم‌های تنگ کمین کرده‌ام تا چنگال و‌ شاخی رو کند برام؟ آدمی موجود بس غریبی‌ست دختر جان! حالا که میهمانی ترتیب داده تا «گنج‌اش» را به چشم دوستان جانی و خانواده‌اش عیان کند، ترس برم داشته. خزیده‌ام به گوشه‌ای و صورت را میان دو دست با هشیاری تمام می‌فشارم که، خوب باش دختر جان! نترس! قرار نیست تا ابد سیاهی گذشته بر دوش‌ت بماند و قلبت را بخراشد. کمی آرام بگیر. آرام بگیر و طعم لذت و مهر را مزه کن. نه دامی پهن است و نه هیولایی پوستین معصومیت به تن کرده. عقل داری و می‌بینی! همه چیز جای خود است و دمی آسودگی کن و لبخند بزن به زندگی نو. دمی لبخند بزن..