‏نمایش پست‌ها با برچسب خُل‌مآبانه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب خُل‌مآبانه. نمایش همه پست‌ها

پنجشنبه

سفرنوشت- دو

همه‌ی آن جزیره‌ی سرخ را پابرهنه طی کردم. هر بافت از ماسه و خاک و نمک را به سلول‌سلول جانم کشیدم. به تماشای طلوع و غروبش نشستم و برآمدن و فرومردن خورشید کاسه‌ی چشم‌هام را مملو از رنگ‌های ناب کرد. دست کشیدم به کوه‌ها و دره‌هاش، به غارها و سنگ‌واره‌هاش. نم باران رنگین‌کمان تپه‌ها را چنان شفاف کرده بود که بی‌خود از زمان و مکان به ته دره‌ای غلتیدم. ماسه‌ها نرم بودند و من غلت می‌خوردم و تن را رها کرده بودم و می‌دانستم از آسیب خبری نیست. همه جانم را گِل رد انداخته بود. افتادم میان گودال دو تپه‌ی بلند و به آسمان خیره ماندم. سکوت بود و رنگ بود و من. شبیه بادبادکی رها از بند پرسه می‌زدم و کشف بود و شیدایی‌م شکفته بود. برای جبیرهای کوچکش ترانه خواندم. آوازم پیچید به تن سخت صدف‌هاش. سر فرو بردم به آب‌انبار کهنه‌ای و صدا را نرم‌نرمک غزل کردم.
سفر، منجی سرخ من بود. در حاشیه‌ی باریک موج‌ها شبانه قدم زدم. گذاشتم خیزابه‌های بلند که سر به صخره‌ها می‌کوفتند، غسلِ آزادی‌ام دهند. جزر و مد آب دریا را پس کشیده بود و من شن‌ماسه‌های زرین کف دریا را می‌دیدم. شیارهای برهم نشسته‌اش را. آهسته تن ماسه‌اندود ستاره‌های دریایی را نوازش می‌کردم و پیش می‌رفتم. از باریکه‌آبی می‌گذشتم تا لت خشکی دیگری. از کنار تورهای ماهیگیران می‌گذشتم و مرغکان سفید دریا جیغ‌های بلند می‌کشیدند.
به تماشای درناها رفتم و تالاب را خزه‌ای سبز پوشانده بود.
بهشت بی‌گمان همچو جایی‌ست. از تماشا ناسیری و آواز شوق‌ات بلند. پنج روز غوطه‌وری و سکوت. پنج روز خزیده به خلوت و رنگ. جهانِ تن و جانم را کریستال‌هایی شفاف پوشانده. روی دست‌هام، انحنای گردنم، پشت پلک راستم، میان سینه‌ام، روی مهره‌هام قندیل‌های کوچک بلورین روییده. می‌ترسم تاب دیوارهای مکدر شهر نداشته باشند. این شهرِ بی‌افقی که ازش در حال کوچیدن‌ام. به تردی بلورهای تنم دست می‌کشم و می‌گذارم جزیره‌ی سرخ آتش قلبم را گرم کند.

جمعه

اندر احوال چیشو ریو، لواشک زردالو و صلب پیری در انتظار پستچی

طی این ماه گمانم این سومین بار است نشسته‌ام روی چارپایه و از سرمای کاشی‌ها پاها را جمع کرده‌ام در سینه. و بریده‌های سیاه و خیس موها جابه‌جا هلال شده‌اند بر تنم و‌ مو بر اندام یخ‌زده‌ام راست شده. وقتی سرم را با حوله خشک کردم، توی آینه «چیشو ریو» نگاهم می‌کرد. با موهای سیاه و سیخ‌سیخ، چین دور چشم‌ها و نگاهش به دورها. خنده‌ام گرفت از این شباهت ساخته‌ی ذهن مغشوش.
بعد هم تخته‌ی پشت را چسباندم به رادیاتور و دمنوش گلپرم را جرعه‌جرعه نوشیدم. با این ذائقه‌ی جدید و عجیبی که پیدا کرده‌ام! یک بندِ انگشت لواشک می‌چسبانم به کام و از تماس گرمای مرطوب دمنوش با چسبناک میوه‌ی ترش، کیفور می‌شوم. حالا قیافه‌تان درهم نرود! حال آدمی متغیر است و گاه طعم‌های عجیب را خوش دارد.
با رفیق مجسمه‌سازم گپ می‌زدم که گفت آن موهای کوتاه‌شده را دور نریز لامصب! بعد تصویری فرستاد از کارِ در دستش. گفتم این که شبیه صلب پیرمردهاست! می‌خواهی آخر عمری موهام را بچسبانی به همچو چیز چروک و سرخ و مچاله‌ای؟! و قاه‌قاه خندیدیم. گفت عوضش ماندگار می‌شوی لعنتی.
با آدم‌هایی که نه می‌شناسم و نه دیدم‌شان، گپ می‌زنم. گمانم دو-سه روزی هست، به زبانی دیگر. همه‌ی حرف‌ها را باید با کلمات محدودی که می‌دانم به زبان بیاورم. انگار جعبه‌ی کوچک مقوایی چسبانده باشم دور چشم‌هام، دنیا به زبانی که نمی‌دانی چه تنگ و تار و ناقص است. پر از سوءتفاهم و برداشت‌های ناصواب. پر از شوخی‌های سبک و بی‌ریشه. این‌ها ور دندانه‌دار ماجراست. اما ور دیگری که سرخوشم می‌کند، همان ندیدن و نشناختن و گفتن و خندیدن است. کودک می‌شوی، نوپا، بی‌زبان و نامهم. با چهارتا کلمه‌ی بیگانه باید همه حرف‌های جهان را سرهم کنی. پوووففف!
برای لورا نوشتم هرروز صندوقم را می‌پایم تا جوابی برسد و ریشه‌های این آرزو را بکارم به تن آن خانه. نوشته، تو می‌توانی دختر جان، البته که می‌توانی! و حواله‌ام داده به نیکولو. گفته منتظر نامه‌ی او باش که کلید خانه دست اوست. اُویدیو هم برام آرزوهای خوش کرد و گفت به هرچه می‌خواهی، می‌رسی ژیلا جان. و من هم‌چنان در انتظار..

سه‌شنبه

«جهان با تو خوش است»- چهار

هیچ‌وقت دهان‌تان طعم بوسه گرفته؟ طعم جادوییِ جامانده از لغزیدن لب‌ها. عطش لب‌ها را به خنکای لطیف برکه‌ای رساندن و سیراب شدن. وقتی سرانگشت‌ها مست نوازش‌اند و چشم‌ها گاه باز و بیش بسته. آن مماس نیم‌دایره‌ی چانه‌ها و ساییدن خوش گونه‌ها برهم. نرمه‌ی گلبرگ زیرین به لبی چیدن و دل به شیارهای سرخ غنچه‌ی بالا سپردن. عشق تکثیر می‌شود به میلیون‌ها ذره‌ی ناب و دل‌انگیزترین گفت‌وگوی جهان بی‌نیاز از کلمه‌ای، لب‌به‌لب جان می‌گیرد. هیچ‌وقت دهان‌تان طعم بوسه گرفته؟ چه می‌گویم! عیان است که بارها در این تجربه غوطه خورده‌اید.
حالا چندروزی‌ست صبح‌ها با طعم غریب بوسه‌ای طولانی بیدار می‌شوم. می‌نشینم برابر آینه و لب‌ها را به هم می‌فشارم و طعم بوسه را مزه‌مزه می‌کاوم. این‌جاست که تنهاییِ رسوب‌کرده‌ی کش‌داری خیره به چشم‌هام پوزخند می‌زند. به طعنه می‌پرسد به تمنای که خیال بافته‌ای؟ می‌گویم تو آشنای همه جان‌های خسته‌ای، تو بگو طعم دهانِ که جامانده به تمنا؟

پنجشنبه

طعم تمبر- پنجاه‌ویک

همه‌شان بزرگ‌اند. بزرگ و سنگین. من بلدشان نیستم. نه از قیافه و رنگ و لعاب و نه از جوابی که به صدای ضربه‎هات می‌دهند. اولین‌بار بود که ایستادم رو به هندوانه‎ها. همه‌شان بزرگ‎اند. برای یک آدم تنها، برای یخچال کوچک یک آدم تنها بزرگ و سنگین‌اند. کوچک‌ترین‌شان شش‌هفت کیلویی هست! خنده‌ام گرفته بود در مواجهه با ابعاد غول آب‌دار تابستان! مسخره بود که برابر هندوانه؟ آن‌قدر کوچک و تنها به نظر برسم. نمی‌دانستم سرخ است و شیرین یا نه. به گمانم هندوانه میوه‌ی دورهم بودن است. اطمینان کنی به دست‎های پدر که ضربه‌هاش بیراهه نمی‌روند و توزرد نبوده‌اند تابه‌حال. به دست‎های مادر که سینی بزرگ را می‌گذارد وسط و تو چمباتمه می‌نشینی به تماشای آن اولین صدای شکافتن بافت ترد و آب‌دارش. تا از گل آتشینش پاره‎ای بی‌هسته نصیبت شود. نه، هندوانه میوه‌ی آدم تنها نیست. دو نیمش کردم و واماندم که حالا چه کارش کنم؟ تو را به خدا نخند! نگو که از هندوانه هم می‌توانم تراژدی بسازم. واقعا نمی‌دانستم چه کارش کنم. مانده بود توی سینی کوچک گل‌دارم و به مسخره سرخی لثه‌هاش را نشانم می‌داد. ماهی بزرگی که می‌پرسید خب حالا چه؟ می‌گفت تو که ماهی نمی‌خواستی چرا قلاب انداختی! و من جوابی نداشتم. راست می‌گفت. برای من یک برش کوچک کافی بود. کاش بودی و طنز روزگار را می‌دیدی. یکهو برابر هندوانه‌ای زانو خالی کرده بودم. کیسه‌های خرید کف آشپزخانه بودند و زیرزمین از بوی هندوانه لب‌پر می‌زد. خداخدا می‌کردم که بیایی. خداخدا می‌کردم از نگاه پرملامت ماهی سرخ نجاتم بدهی. و همان‌طور سرپا تکه‌هاش را به دهان ببری و خنده‌ات خانه‌ی تنهایی را سیراب کند. و من؟ رد آب شیرین را بگیرم تا استخوان آرنجت و دلم یک‌جور خوبی نبض بگیرد برای بوسیدن لب‌هات، بوسیدن شیرینی خنک آرنج‌هات. و تو؟ بندبند انگشت‌هام را به دهان ببری. و من؟ نپرس...

دوشنبه

پیراهنش سرمه‎ای بود و شلوار کتان ساده‎ی سیاهی پوشیده بود. با همه‎ی خستگی‎م راهم را دو خیابان کج کرده بودم که از پشت موهاش را تماشا کنم. از استخوان میان دو کتفش هم می‎گذشت. چون دسته‎ای بزرگ خوشه‎ی گندمِ نورس، روشن و موج‎دار. سر پیچ خیابانی قدم‎هاش کند شد و دست کرد به کیف دوشی‎اش. من دورترک پا سست کردم. سایه‎ی چند پرنده افتاد به دست‎هاش. گویی سیگاری می‎گیراند. رفتم نزدیک‎تر. «عذرمی‏‎خوام، یه لحظه..» خیره و خالی نگاهم کرد. صورتش آشنا نبود. چهل سالی داشت به گمانم. چشم‎های تاتاری سیاه و ریش‎هایی که لب‎ها را پوشانده بود. مکث کردم و خالیِ نگاه پرسشگرش خستگی را به یادم آورد. «هیچی. ببخشید.» اما هم‎چنان خیره ماندم به چشم‎هاش. «آدم به خاطر هیچی سایه به سایه‎ی کسی نمیاد!» شانه‎هاش را داده بود عقب و از سیگارش کام می‎گرفت. سر را می‎چرخاند و دود را فوت می‎کرد دورتر از صورتم. رمق وانمودکردن نداشتم هیچ. نمی‎دانم چه‎طور، دستم را خوانده بود ولی. شاید توی ویترین مغازه‎ها انعکاس تنم را دیده بود. «می‎دونم شاید برداشت خوبی نکنید از حرفم، ولی می‎خواستم بدونم، اجازه دارم دست به موهاتون بزنم؟» اخم کرد. چند قدمی رفت سمت جدول. سیگار را سر صبر روی صندوق آبی امداد خاموش کرد. و پرت کرد توی جوی آب. هنوز ایستاده بودم. آسمان گرفته بود. موهاش کدرتر به نظر می‎رسید. آمد ایستاد سینه به سینه‎ام. یک دست باز فاصله بود میان‎مان. موهای بسته را مشت کرد و ریخت به شانه‎ی چپ. «البته که می‎تونید.» لبخندی در میان نبود. من بغض داشتم و در صورت او نشان از هیچ عاطفه‎ای نبود. نه حیرت، نه بی‎حوصلگی، نه لبخند، هیچ! همین‎طور که دست پیش می‎بردم به لمس کردن تارهای درهم موهاش، از خودم می‎پرسیدم چه بر سرت آمده دخترک؟! توی خیابان؟ غریبه‎ای را پی می‎کنی که چه؟ «ممنونم که اجازه دادین.» و خلافِ مسیری که دزدانه آمده بودم، راه افتادم. نباید طولش می‎دادم. نباید گریه می‎کردم. نباید به پشت سر نگاه می‎کردم. دستم را مشت کرده بودم. انگار خاطره‎ای مثل یک تکه یخ توی مشتم آب می‎شد...

جمعه

شب‎صداهای پاییزی

شب آرامی‎ست. من خسته و خواب گریزان است. گه‎گداری ماشینی می‎گذرد و صدای ضعیفی از خیابان و سختی آسفالت می‎رسد به تاریکی خانه. لباس‎های شسته و آویخته خانه را مرطوب کرده‎اند و عطر ملایم پاکی پراکنده‎ست. من توی تاریکی دراز کشیده‎ام و توی سرم خالی‎ست. توی دلم خالی‎ست. گوش سپرده‎ام به شب‎صداها. خدای من! لب‎خند می‎زنم آهسته. صدای ناله‎های شیرین زنی از پنجره‎ای بیرون می‎ریزد. تک‎ناله‎ها و فریاد کوتاهِ پُرتمنایی‎ست. پلک می‎بندم. کاش جان گفتن‎های جفتش هم به گوش می‎رسید. هر آه، سهمش یک جان. صدا در همان ضعف و دوری‎اش اوج می‎گیرد. لب‎خند می‎زنم آهسته. شب آرامی‎ست و زنی به تمنای تن ناله می‎کند. ثانیه‎هایی سکوت. ماشین‎ها می‎گذرند در پس‎زمینه‎ی تصویر. زن به ملحفه‎ها چنگ زده و حالا رهاشان کرده. تقه‎ی فندکی! کناره‎های صورت مرد فروکشیده می‎شود وقت کام گرفتن از سیگار. کاش دست دیگرش به نوازش یار باشد. جای بال‎های ناپیدای زن را و مهره‎هاش را و گودی کمرگاه را و ببوسدش آرام. من توی تاریکی آهسته لب‎خند می‎زنم. خواهش تن فرونشانده‎اند. بی‎شک تشنه‎اند. کاش زن لبش به خنده‎ی شیرین باشد و تن بی‎رمق. هنوز پاییز از تن تابستان نگذشته و چندانش دور نشده. پنجره‎ها نیمه‎بازند و صدای خلوتی گاه سرریز. صدای جریان آب در لوله‎ها. و ماشین‎ها دور به دور می‎گذرند. شب آرامی‎ست.
 چنانی دل‌سردم که شراب هفت‌ساله‌ام طعم گلوله‌های پنبه‌ی آغشته به الکل سطل تزریقاتِ درمانگاهِ امیر را گرفته و آخ و چه می‌دانی آخ

غوطه در هذیان

شوریده‌ام ولی دل‌بریده و دل‌سرد. جور نیستند؟ به جهنم. بعدِ کار در را می‌بندم و چپ و راستِ گوش‌هام را پُر می‌کنم از زخمه‌های ح. سی دقیقه سربالایی خلوت دارم. سکندری‌خوران با موهایی گیرکرده به شاخه‌ها، معلق و آویخته و منگ‌ام. طعنه‌ و تنه‌ی عابرها به هیچ‌کجام نیست. سر کوچه‌ی کیهان بوی تندِ قهوه‌ست و لکه‌های درشتِ آفتاب. چشم می‌بندم. ماشین‌ها بوق می‌زنند. زانوهام کبود و دردمند و آخ. بازدم ح می‌پیچد به تنِ مضراب‌ها. مرد خوش‌نویس لب‌خند می‌زند. میانِ ابروهام برف می‌بارد. می‌گذرم. می‌گریزم. و دل‌سردی و صدای ح و حزن و دل‌سردی و زخمه‌های تند و سرگیجه. می‌گریزم. با دست‌های تب‌کرده و تاب‌دار. با پلک‌های بسته و جانِ آغشته و باز.. دل‌سردی، دل‌سردی، دل‌سردی و آخ

پنجشنبه

طعمِ تمبر- دو

پرواز که نشست از همان فرودگاه زن‌های منتظر را یک به یک ببوس آن‌که دهانش طعمِ تمبر می‌دهد من‌ام نقطه

طعمِ تمبر- یک

تا این‌جا راهی نیست خانه خنک است تُنگِ شربتِ بهارنارنج عرق کرده دربست بگیر نقطه

شنبه

این قنادی شعبه‌های دیگری هم دارد.

گلوله‌های کوچکِ دروغ را پوست بگیرید. دُم و دنباله و اضافه‌شان را دور بریزید. قلفتی بغلتانیدشان به شهدِ باور و میل بفرمایید. این‌طور سکسکه‌ی هِه! گفتن‌تان به هر چیز و ناچیز بند می‌آید.

پنجشنبه

به میدان ونک بگویید، برود بیرون از زندگیم.

به میدان ونک بگویید، برود بیرون از زندگیم.

تو، ضمیرِ بی‌مرجعی.

عصرها، بعد از چهل و دو ثانیه چشم دوختن به قرمزی چراغ، از میان عابرهای خسته می‌گذری، جماعت رنجور و منتظر جلوی اورژانس را کنار می‌زنی، خودت را می‌کشی زیر سایه‌بان کافه و می‌پیچی به راست. هر عصر می‌رسی به پژوی خاکستریِ خسته که هیکلش را پهن کرده وسط پیاده‌رو؛ راه کج می‌کنی. پا می‌گذاری رو کاشی‌های هم‌گونِ سیاه، یکی‌شان لق می‌زند. هر عصر وقتی می‌رسی به این‌جای پیاده‌رو، با صدای تق به خودت می‌گویی دیروز و پریروز و تا جایی که یادم است این کاشی لق بوده و بعد می‌گذری، از یاد می‌بری. می‌روی خرید می‌کنی، تاکسی می‌گیری، یا هرچی. من آن کاشی لق‌ام! به من می‌رسی. مرا به یاد می‌آری. از من می‌گذری. از یادم می‌بری.

جمعه

وقتی از همه صداها یک "هوم" دل‌چسب می‌ماند و دیگر هیچ.

آخرین نفر که در را بست و خلوتِ جمعه‌ی خانه ماند و تو، لپ‌تاپ را رها کن روی کانتر. بگذار مهتاب تا شام‌گاه علیزاده سلانه سلانه بپیچد به تنِ خوابیده‌ی اشیا. تی‌شرت لاجوردی بپوش و دیگر هیچ. پابرهنه برو روی سرامیک‌ها و لاک‌ها را به رخ آن همه سفیدی بکش. خواستی اگر، از این بالا به قوسِ زانوهات نگاه کن یا به سرشانه و یقه‌ی گشادی که ولنگار سُریده پایین. با تنت رفیق باش، خالِ کوچکِ بازوت را ببوس گاهی. ورقه‌های قارچ را غلت بده میانِ داغی روغن، فلفل سبز کوچکی را ریز کن و بریز توی تابه. عطر فلفل سیاه اگر دوست داری، دریغ نکن. بگذار رشته‌های نودل سه دقیقه‌شان را جوش بخورند. بعدتر با شکمِ گرم و پاهای همیشه سرد، بگرد پیِ پاکتِ قهوه‌ی مِهمِت اِفِندی. یک قاشق سرپُر و لیوانی آبِ سرد کافی‌ست. آن‌قدری خم شو روی اجاق که حباب‌های ریز را ببینی و بوی مخملی‌اش بلغزد لای موهات. ماگِ بزرگِ خاکستری به دست، چارزانو بنشین آن بالا، رو به مونیتور و بنویس: سفر به سلامت رفیق جان.

چهارشنبه

ملالی نیست ولی اگر خواستی، تبر بزن!

تبدیل به موجود خنثایی شده‌ام. هرآن‌چه مرتبط با حواسِ جنس‌ام است رنگ‌ باخته‌ست. بی‌عاطفه و بی‌حرکت‌ام. شاید مرحله‌ی ترسناکی باشد، نمی‌دانم. شاید خوش‌عاقبت نباشد این حال و احوال، نمی‌دانم. نمی‌دانم سرِ ماشین‌شده‌ام را باور کنم یا لاک‌های اناری پا را؛ هرچند منافاتی نیست بین‌شان. توی پروفایلم مقابل جنسیت نوشته‌ام دِگر. نه این‌که جسما میانه باشم، نه. ذهن و روحم جنس برنمی‌دارد دیگر، خنثاست، دگر است، دگر شده است. و این مرا بیشتر سوق می‌دهد به تنهایی، به در تنهایی ماندن. همان اندازه زیبایی را در زنی تحسین می‌کنم که در مردی. بی هیچ پیشینه‌ی رفاقتی برای دخترک نوشتم تو سنگِ تمامِ خلقتی! هرچند شاید ترس برش داشته باشد که نگاهم به زیباییش گرایش فلان دارد و بهمان. همان اندازه دوست دارم دست زیر چانه موهای شبق و چالِ لب‌خند زنی را بنشینم به تماشا، که بو کشیدنِ گردنِ مردانه‌ای را، پیرهنِ چهارخانه‌ای را. بلدم به لاله‌های سرخ مادر آب بدهم. بلدم وقتی ورقه‌های قارچ در حال جلز ولزند، روشان فلفل سیاه بپاشم و آن عطرِ عجیب را بکشم میانِ ریه. بلدم بنشینم پای گریه‌های مردانه و حرف‌های سخت. یا شبانه‌ی پیچ در پیچِ چالوس را بدل کنم به هیجان. با هیوندای نود و چهارمان بچسبانیم به شاسی بلندِ لوکسی تا بکشد کنار. بعد دوتایی بشمریم ماشین‌های سمجی را که به اصطلاح خودمان گرفته‌ایم و بخندیم. بعد بزنیم کنار تا جوش آوردنِ طفلک را رفع کنیم، بس‌که کله‌خرانه رانده‌ایم. بعدتر با چشم‌های شوخ انگشت‌ها را بگیریم رو به هم که گِیم اُوِر شدیم که! بزن بریم مرحله‌ی اول! و دیگران غر بزنند که احتیاط کن که دعا بخوانند و صندلی‌هاشان را دو دستی بچسبند و من هِی بگویم سرِ این پیچ پلیسه! و آرام کنیم و هِی بگویم این دویست و شیشِ لاک‌پشت رو بگیر! و گاز بدهیم. رفیقی می‌گفت مشکل این‌جاست در کنار مردی نیستی تا زنانگی‌ت بشکفد. من اما باور ندارم. قبول ندارم. اسمش را نمی‌گذارم خشکیدن؛ فکر می‌کنم درخت‌ام. قد می‌کشم، شاخه دارم، سایه دارم. ساکت‌ام. نر و ماده‌ام تنیده درهم و یکی‌ست، هر دو من‌ام. به وقتش هم غرق شکوفه می‌شوم.

جمعه

یک مشتِ مچاله‌ی بی‌گوشه

می‌شود بگویی دلش گرفته بود. نازک شده بود یا اصلا می‌توانی ربطش بدهی به غم‌باد غروب جمعه. هرچه که هست، خواستم بگویم این‌طور نیست که بشود مردها را به هر اسمی بخوانی. آن‌ها دستشان بازتر است اما. یک عده می‌روند سراغ گل و سنبل و یک عده هم بانو را به حرمت و به قاعده ادا می‌کنند و بعضی هم بسنده می‌کنند به همان عزیز و جان و این‌ها. یک دسته‌ی مهجوری هم هستند، کلمه چیدن بلدند و می‌شوی دونه‌ی گلم مثلا. این کلمه هرچند در قاموس آن آدم عام بوده ولی تو در آن لحظه‌ی مسخ‌شده‌ی بی‌تکرار همه ذره‌ها و حروف و زیر و بم را چنانی فشرده‌ای به سینه که انگار تماما مخصوص تو بوده، تماما به قامت تو کوک خورده. و این‌جای جمله بایست بنویسم آخ و آخ تنها کلمه‌ی رسانای این حرف است و آخ... و اما، با گوشه‌ی دلم می‌شود مرد را صدا کنی، بی‌حواس و نادیده بگذرد، نشنود، برود و گوشه‌ی دلت تا مدیدی روی دور تند با سرفه‌های خشکِ مسلول جان بکند.

امان از مردمک‌ماهی بی‌تاب زیر پلک‌ها

بیایید یک بیست دقیقه‌ای را این‌طور تصور کنیم که، شما نشسته‌اید روی راحتی چرم. نشسته‌اید در منتهاالیه چپِ راحتی. یک پای‌تان هم روی دیگری‌ست. تلویزیون هم دارد پرت و پلاهای بی‌خود ِ شلوغش را به خوردِ فضا می‌دهد. نورِ حوالی ظهر هم از جان پرده‌ها گذشته و آشپزخانه را هاشور زده. همه چیز معمولی و دم‌دستی‌ست. عاشقانه‌ای درکار نیست حتا. شما شلوار جین کم‌رنگی پوشیده‌اید. حالا روی همین آبی روشنِ سنگ‌شور سری را تصور کنید با موهای خاکستری و پاها و تنه‌ایی در امتداد راحتی تا منتهاالیه راست. دستِ راست‌تان را بگذارید روی سینه‌اش و انگشت‌های چپ را بلغزانید لای موها. حلقه‌های مو را آهسته و کم‌تماس و بی‌آزار بگذارید بتابند به بندِ انگشت‌ها. بگذارید قلب روی سرانگشت‌های دیگرتان ضرب بگیرد. گرمای انتشار آن همه خون را حس می‌کنید؟ دهلیز و دریچه‌های قلب را چه‌طور؟ حالا وقت دارید یک دل سیر محو بسته‌ی چشم‌ها شوید، گوشه‌های برگی و اشکی، چین‌های سوزنی کناره‌ها. حالا ده-پانزده دقیقه‌ای هم وقت دارید شیار لب‌ها و استخوان گونه را سِیر کنید. آن یکی-دوبار فرو دادن آب دهان و برآمدن سیبک حوا را. نفس‌های سنگین و سستی دستی که ساعدتان را بغل گرفته بود حس می‌کنید؟ مردمک‌ماهی بی‌تاب زیر پلک‌ها را پی می‌کنید؟ پای زیری‌تان خواب رفته؟ هیچ مهم نیست ها! حیف این آسوده خوابیدن نیست؟ حیف این بیست دقیقه نیست؟ تاب بیاورید. لذت تماشا را دریغ نکنید از چشم‌هاتان. مگر قرار است چندبار کسی این‌طور راحت و فی‌الفور سر روی پای شما به خواب برود؟ حتا اگر زنگِ نابه‌جای تلفن بخواهد رشته‌ی این خواب را پاره کند، رشته‌ی این خیال را. حتا اگر عاشقانه‌ای درکار نباشد و...

دوشنبه

بوی خاکسترِ باران خورده می‌داد یا همچه چیزی مثلا

دست راستم روی دنده‌هاش بود و قلبش میانِ دست دیگرم، گرم بود و می‌تپید. چند دقیقه بعد خودش را همان‌طور از پشت رها کرد توی بغلم. آرام بود. نفس‌های سنگینِ رو به خواب داشت. غریبه بود و هیچ نمی‌شناختمش. میان صفِ طولانی بانک پیرهنِ چارخانه‌اش صِدام کرده بود. رفته بودم نزدیکِ کتف‌هاش و بی‌اعتنا به جماعتِ منتظر، آهسته انگشت‌هام را لغزانده بودم زیر پیراهنش. صورتش توی خواب پیدا نبود و داشتم از گرمای تپنده‌ی کندی پُر می‌شدم که شب تمام شد.