دوشنبه

نترس گروشکا، تو تنها نیستی

 قورباغه‌ها می‌خواندند. از وقتی شالیزارها را پرآب کرده‌اند، صدای متصل قورباغه‌ها شب را پر از جغجغه می‌کند. درِ خانه را قفل کرده بود در حالی که پنجره‌های قدی باز مانده بودند. با یک لایه توری که پنجول بازیگوش بچه گربه‌ای چندجاش را سوراخ کرده بود. توی حمام از دور صدای پارس سگ‌ها را شنیده بود. و یک‌بار هم صدای جابه‌جا شدن اشیاء روی میز را. سر کف‌آلود را آورده بود بیرون ولی سایه‌ی متحرکی در خانه‌ی نیمه‌تاریک ندیده بود. بعد قفل پلاستیکی درِ حمام را پیچانده بود. این‌بار تمام حواسش را داده بود به اینکه شامپوی تن را کدام سمت لیف ریخته. آن سمتی که بند لیف دوخته شده یا نه. بعد صدای مبهم پا آمده بود. او به آینه‌ی پشت در چشم دوخته بود و منتظر تکان خوردن دستگیره بود. انگشت کوچک پای چپش تیر می‌کشید. جوری که انگار لق شده و قرار است بیفتد. بعد با صدای بلند گفته بود این‌ها همه وهم تنهایی‌ست. ترس از مکان خالی و تاریک توهم است. و او هم دیگر بچه نیست. این بود که سمت کف‌آلود لیف را مالیده بود به گردن و پشت گوش‌های کوچکش.

مثل شبی در بوشهر. در خانه‌ی چندخوابه‌ی مرد جوانی که او هرگز ندیده و نشناخته بود. نه قبل از سفر و نه بعدتر. تنها کلید خانه‌اش را گرفته بود تا دو روزی بماند و برگردد. شبی که پیراهنش را چپه به تن کرده و دراز کشیده بود به نوشتن. و صدای پا از پله‌ها شنیده بود. همان‌طور آشفته دویده بود توی پاگرد و دیده بود کسی بالا می‌آید. در شب آن بندر کوچک زیبا، بوشهر، ترس تا گلوگاهش بالا آمده بود. بعدتر توی حمام قفل را چرخانده بود و به کار دنیا پوزخند زده بود و گفته بود نترس، تو که دیگر بچه نیستی.

یا مثل وقتی که در کهگیلویه، زیر بلوط صدساله‌ای نشسته بود رو به قبرستانی باستانی و نفهمیده بود کی غروب، روشنای روز را موذیانه بلعیده. و ده‌ها چشم روشن دیده بود که دوره‌اش کرده‌اند. و سر صبر بلند شده و لباسش را از کاه تکانده و از تپه آهسته سرازیر شده بود. با خودش گفته بود نترس، ندو، کسی کاری با تو نداره.

یک شلوار زرد هندی جای دامن سفید را گرفته بود. جغدی هم وسط قورباغه‌ها تک‌خوان بود. با خودش فکر می‌کرد چه‌طور ذهنش توان بازسازی اتفاقی را دارد آن هم کیلومترها و سال‌ها دورتر از مکانی که حالا دیگر وجود ندارد. گفت این خاطرات چون لایه‌هایی بر جان اجسام و مکان‌ها می‌ماند. از هرکجا که آدم‌ها بگذرند، یک لایه تا ابد باقی می‌ماند که در حافظه یا میان سطرهایی قابل بازیابی‌ست. سازوکار جهان عجیب و مهیب است. و این همه برابر آن گردش عظیم، هیچ، هیچ، هیچ.

چند گلبرگ شقایق روی میز جامانده بود؛ به غایت نازک و نرم. آهسته داغ‌شان را گرفت میان ناخن‌هاش و گذاشت‌شان لای دفتری با کاغذهای سیاه. یک لایه‌ی دیگر کشیده بود روی جهان امشب.