پنجشنبه

یک تاش سرخِ مکرر

فیلم زندگی «پائولا رِگو» را دیدم. وقتی از ممنوعیت و قبح سقط جنین در پرتقال می‌گفت دلم می‌خواست همان در تاریکی سالن، میان آدم‌ها با بلندترین ضجه، فریاد بکشم. اما آهسته دستمال می‌خواباندم در مسیر اشک و مدام تابه‌تاش می‌کردم برای خشک کردن مُف آویزان و هی چشم‌هام تار می‌شد و یاد بیمارستان صارم اکباتان می‌افتادم. یاد سونوگرافی تاریک بیمارستان بابک و شهریار. یاد آن مردک بی‌همه‌چیز بیمارستان طوس که دلش مالش رفته بود برای معاینه‌ی تا مچ دست و من نمی‌دانستم معاینه‌ی زن آبستن ممنوع است و فقط پاها را از درد فشرده بودم به تخت لعنتی.
زن نقاش نمایشگاهی ترتیب داده بود از دختران جوانی که نشسته‌اند روی سطلی پرخونابه! یا مچاله‌اند روی کاناپه. یا پاها را از هم گشوده‌اند و اضطراب و انتظار از چشم‌هاشان نشت کرده به بوم. می‌گفت این حالت گشوده‌ی پاها هم نشانه‌ی پذیرش مردشان است برای آمیزش و هم نشانه‌ی بیرون کشیدن جنین تکه‌تکه! می‌گفت برای مردها فرقی نمی‌کرد.
من دندان‌ها را به هم فشردم و مطب زنی به یادم آمد نزدیکی‌های متروی صادقیه. سرزنشم کرده بود و پرسیده بود سواد داری هیچ؟ چه حالی داشتم؟ چه حالی می‌توانستم داشته باشم جز تحقیر و استیصال؟ نه خانم دکتر من سواد ندارم. هیچ‌کدام از زن‌هایی که جنین به زهدان دارند، سواد ندارند! من حتا شعور انتخاب جفت هم ندارم. توان مراقبت از خودم را هم! فقط تو سواد داری خانم دکتر! سواد داری و ارزشمندی. من حقیر و ناچیزم چون به بستری رفته‌ام و با تنی دیگر آمیخته‌ام در حالی که شناسنامه‌ام هنوز خالی‌ست.
هوا تاریک بود و من از فرط گریه سرم سنگین و دردناک. دیدن فیلم به جای بدیم ضربه زده بود. یک آبسه‌ی کهنه را شکافته بود، پر عفونت و خون! مردِ فیلم بعد از چند سقط جنین مکررِ پائولا و دانستن آخرین بارداری‌ش، برگشته بود پیش همسرش و به دختر پشت کرده بود. من آن استیصال را می‌شناختم. نه که او ترکم کرده باشد و این‌ها. ترس و دروغ و فاصله گرفتن‌هاش که یادم می‌آمد آتش می‌گرفتم. نه انگار سال‌ها گذشته و کنار آمده‌ام. انگار بعد فیلم وقتی در پارک قیطریه ده‌ها بار دور زدم و دور زدم و اشک ریختم، هنوز جنین توی شکمم زنده‌ست! انگار دکتر احمق ازم پرسیده «بچه‌ی اولته؟» و من تا لب بجنبانم که گور باباش! آن صدای کذایی قلب را پخش کرده که بشنوم. کابوسِ ماه‌ها و ماه‌هام همان صدای گرومپ گرومپ قلب جانوری بود که توی زهدانم دست‌وپا درمی‌آورد.
من با حرکت قلموی نقاش اشک ریختم و پرسیدم آدمی تا کجا می‌تواند از انسانیت به دور باشد؟ تا کجا می‌تواند مدام قلبت را بشکافد و خودش را مبرا بداند؟ و من؟ بام بلاهتم تا کجا بلند بود که هی می‌بخشیدم و ادامه می‌دادم؟ وقتی می‌بینم کلمه‌های به ظاهر انسان‌مدارش دست‌به‌دست می‌شود، سرِ اسف می‌جنبانم که او؟! خدای من او؟! مگر چیزی از انسانیت می‌داند و می‌فهمد؟ فقط قرقره‌ی مفاهیم و معناهای بلندمرتبه می‌تواند از تو مرد بزرگی بسازد؟ وقتی بعد از خودکشی زنِ غرقه به خون می‌روی مهمانی؟ همان تو؟ خدای من..
حالا با دیدن کوچک‌ترین نشانه‌های خودخواهی، کیلومترها فاصله می‌گیرم از آدم‌ها. بی‌رحمی هیولای بعدی‌ست که با ماشینِ غول‌پیکرِ دندانه‌دارش از روی تن و جانِ نازکم عبور خواهد کرد.
حالا آن‌قدر خودم را دوست دارم و مراقبم که پا نگذارم به هیچ ورطه‌ی مشابه دیگری.
دلم می‌خواست قدرت جادویی قلموی زن را داشتم و همه‌ی این‌ها را روی بوم فریاد می‌زدم. تنِ نازنینم را مرهم می‌گذاشتم میان رنگ‌ها. چشم‌های مضطرب و آغشته‌ام را نوازش می‌کردم با یک تاش رنگ کبود، با سایه‌ی برگ‌های جنبان در باد. دست‌های مرده‌مات سفیدم را بعد از بیهوشی جوری می‌کشیدم که یک شاخه آفتابگردان لای انگشت‌هاش خوابیده باشد. پاهای زیبای از هم گشوده‌ام را نه روی سطل و لخته‌های خون بلکه گره خورده به تن مردی می‌کشیدم که عشق را می‌فهمید. که آدمی را حرمت می‌گذاشت. حضور و خنده‌هام را ذات زندگی می‌دانست.
و آخ...