سه‌شنبه

«جهان با تو خوش است؟»- شانزده

آرام‌آرام دارم اعتماد می‌کنم. چراغ عاطفه‌ام خاموش است اما. ولی گذاشته‌ام مرد، مهر بورزد. سنگ‌دلانه است؟ نمی‌دانم. وقتی او جاده‌ی تمام‌نشوی سفر را می‌راند و من چشم دوخته‌ام به ماه سرخ کنار راه، می‌گذارم انگشت‌هام را آهسته بفشارد، با نرمه‌ی انگشت‌هاش نوازشم کند و دل‌ناکن با دست من دنده عوض کند. و من کماکان خیره بمانم به ماه که طلوع می‌کند با لبخندی دل‌گرم. می‌گذارم برای گذشتن از رود کوچکی پای کوه بلند، کولم کند و قاه‌قاهِ خنده‌ام بنفشه‌های نورس و وحشی کنار آب را به قلقلک بیندازد. مرد مهربان است و مراقب. وقت آشپزی می‌توانم تماشا کنم که چه‌طور گرده‌ی آویشن را در کره‌ی مذاب آغشته‌ی تن قارچ‌ها می‌کند و سر صبر فیله‌ها را به پهلو می‌گرداند. می‌توانم در آن گردنه‌ی هراس‌آور برفی به آتشی که برپا کرده پناه ببرم و سرم از شراب کهنه‌اش گرم و دوار باشد و براش آواز بخوانم از غزال، «این یک مرثیه است | در فراق جست‌وخیز غزال | که چشم‌هایت را | جنگل ابرها کرده بود انگار | غزال که صبح‌ها | بوی دهانت را پوزه می‌کشید | پیرهنت را تن می‌کرد...» و بگذارم دست‌هاش را حلقه کند دور تنم و به زمزمه تکرار کند، «تو گنج منی!». می‌توانم پاهای برهنه‌ام را بگذارم روی میز، کناره‌ی شانه‌ی راست را تکیه دهم به فراخ سینه‌اش و به پرده‌ی تصویر چشم بدوزم و انتخاب خوش‌اش را تماشا کنم و بگذارم ذره‌ذره گیلاسم را پرکند از سرخیِ گس. می‌توانم سر تپه‌های مشرف بلند بایستم به تماشای سوسوی دور شهر و او تبر سرخش را بگیرد به دوش و صدای خردشدن شاخه‌ها بی‌خود از خودم کند. می‌گذارم بوسه‌هاش را بیاویزد از گردنم و با جرنگ‌جرنگ‌شان هربار به جست‌وجوی جنبشی درون سینه‌ام چشم بدوزم و هیچ! هیچ.. سنگ‌دلانه است؟ نمی‌دانم. کنار مرد آرام و امن و خندانم. چه از این خوش‌تر؟ وقتی برابر کتاب‌خانه‌اش دست پیش می‌برم و یادداشت‌های عجیب‌وغریب و حاشیه‌نویسی‌هاش به حیرتم وامی‌دارد، می‌گذارم از پشت آغوشم بگیرد و همان‌طور ایستاده و فشرده برام کتاب بخواند. مرد، احترام و تحسین و خنده و امنیت و سرراستی را گذاشته برابرم، من تکه سنگ درون سینه‌ام را فشرده‎‌ام به مشت. تکه سنگی جامانده از فوران و مذابِ گذشته که از شکل افتاده و پرحفره و سخت است. سنگ‌دلانه است؟ نمی‌دانم.