دوشنبه

«ما دانیم قدر ما»؟

چند وقتی‌ست شبانه می‌زنم به کوه. به هوای بیرون ایستادن از شهر، بیرون ایستادن از خود. به هوای تماشای طلوع ماه کامل. به هوای سکوت. توی تاریکی با آهسته‌ترین گام‌ها پیش می‌روم. با نفس‌های عمیق و قطره‌های عرقی که از کوتاهِ موهام سُر می‌خورند به انحنای گردن. با سنگ‌ریزه‌هایی که می‌لغزند روی هم. با خفاش‌های کوچکی که چون تکه‌ای تاریکیِ تهی، پراکنده‌اند. با عوعوی سگ‌ها و جیرجیر زنجره‌ها و و رج‌های روشنِ شهر که دور و دورتر.
دیشب دمی کناره‌ی راه نشستم تا نفسی تازه کنم. به این فکر می‌کردم که شب خلوتی‌ست. قاطری دیده بودم که بار می‌برد بالاتر و دو زوج که پایین می‌آمدند، دیگر هیچ تنابنده‌ای. سایه‌ی سگ‌ها را از دور تمیز می‌دادم لابه‌لای بوته‌ها، پراکنده میان دره و صخره‌ها. به هم پارس می‌کردند. یک‌سره و بلند، گفت‌وگویی در میان بود. سیلاب صدا می‌رفت و پژواک صدا بازمی‌گشت. نشسته بودم و نان و پنیرم در دست. می‌خواستم به هیچ فکر نکنم. خاصیت کوه همین است گمانم. می‌روی و جنجال ذهن، خاموش. می‌نشینی و تماشای محض. چشم‌ها را تار می‌کردم و چراغ‌های شهر، شُره می‌کرد. عینِ خیس‌درخیسِ آبرنگ.
دیدم صدای پارس نزدیک‌تر آمده. سه‌تاشان چندمتری دورتر از شانه‌ی چپم ایستاده بودند و خِرخر می‌کردند. صدای اعلام حمله یا هشدار! دست گذاشتم روی زانوم. گفتم حالا می‌خواهید چه کنید؟ حرف حساب‌تان چیست؟ طمع برده‌اید به همین آرامشِ درگذرِ من؟ به همین دمی سکوتِ لعنتی؟ این‌ها را بلند می‌گفتم و فقط غریدن و دندان فشردن نصیبم می‌شد. دوتای دیگر هم از دل تاریکی بیرون آمدند. چراغ بالای سرم خاموش شد و تیرکی دورتر روشن! گفتم لعنتی! یکی‌شان آمد هم‌شانه‌ی راستم ایستاد. نفس گرم و غریدنش آزارم می‌داد. به تاریکی دره چشم دوخته بود. با هیبتی ورزیده و قدی بلند. گفتم نباید بترسی، نترس! آرام باش و نفس عمیق بکش.
یکهو زدم به دیوانگی. گفتم خاطره دوست دارید؟ باشد! براتان از اولین مستی‌ام می‌گویم. دیدم صِدام می‌لرزد وقت ادای کلمات. ادامه دادم که، معده‌ام خالی بود و نمی‌دانستم چه عقوبتی دارد. من این‌ها را بلد نبودم هیچ. گفتم حد و پیمانه چه می‌دانستم؟ سگ‌ها چندقدمی نزدیک‌تر آمدند. من با صدای بلند براشان خاطره می‌گفتم. با صدای بلند و لرزان. قصه را آدمی برای تاراندن ترس بافت به هم؟ نمی‌دانم. اولین انسانی که در تاریکی شروع کرد به بلندبلند چیزی را بلغور کردن، حتما ترس و وهم برش داشته بود. گفتم دو-سه شات پی‌درپی نوشیدم و لب‌هام می‌سوخت از تندی الکل. گفتم آن شب تذکره می‌شنیدیم با صدای خوشِ بهروز رضوی. ذکر حلاج بود و کلمات جور دیگری به جانم می‌نشست. گفتم حتا کیفیت نور بالای سرم جور دیگری بود. روشنِ چشم‌های او هم... این‌ها را گفتم و بلند لعنت فرستادم به تقدیر، به تداعی خاطره، به کثافتِ مرور. از سر عادت بدوبی‌راه نثار خاطره کردم و گفتم کی در من تمام می‌شوی لعنتی؟ چرا برای هر غریبه و آشنایی از تو می‌گویم. خاطره را جوری هم می‌آورم که نقشِ تو معصوم و عاطفه‌ات پررنگ. مگر نه اینکه ختم به تلخیِ ناپاکی شد همه چیز؟ کی‌ می‌توانم خودم صاحب لحظه باشم و تویی در کار نه. که همه‌ی آن اولین‌ها تجربه‌ی ناب من باشند بی آغشتگی به تو و زنجیره‌ای از زخم‌ها.
آهسته شروع کردم به جمع کردن بساط نان و پنیر. دیگر تنم بوی ترس نمی‌داد. یک‌جور بی‌قراری بود و پریشانی. گفتم، «و گفت: معرفت عبارت است از دیدن اشیا و هلاک همه در معنی.» پشت لباس را تکاندم و بندهای کوله را جاگیرِ کتف کردم و ادامه دادم، «نقل است که در شبانروزی در زندان هزار رکعت نماز کردی. گفتند: چو می‌گویی که من حقّم، این نماز که مرا می‌کنی؟ گفت ما دانیم قدر ما!» بعد حالم دگرگون شد از ذکر حلاج. صداها درهم و برهم و تصویرها چون موج‌های برکه از پرتاب سنگی بزرگ. سگ‌ها آهسته روانه‌ی دره شدند. صدای خش‌خشِ علف‌های خشک می‌آمد. من پشت به رفتن‌شان، روانه شدم پایین. ولی کماکان بلند حرف می‌زدم. آه از نهادم برآمده بود. چندمتری دور شدم. روگرداندم به تاریکی، جایی که سگ‌ها دوره‌ام کرده بودند. گفتم می‌دانید آخرش چه شد؟ «پس هرکسی سنگی می‌انداختند. شبلی موافقت را گُلی انداخت. حسین‌بن منصور آهی کرد. گفتند از این همه سنگ چرا هیچ آه نکردی؟ از گلی آه کردن چه سرّ است؟ گفت از آن که آن‌ها نمی‌دانند، معذورند. از او سختم می‌‌آید که می‌داند که نمی‌باید انداخت.» بعد گریه‌ام گرفت. دیدم ماهِ سرخ طلوع کرده و چشم دوخته به دهانم. گفتم هیچ می‌دانی صبح آن مستی، بوی استفراغ می‌داد؟