سه‌شنبه

امروز کارتن کتاب‌ها رسید. ته‌مانده‌ی حسابم به قدر خریدن چند نان و پرداخت قسط این ماه موجودی دارد. مجموعه داستانِ لعنتی به قدری خوب بود که به خودم آمدم، دیدم شب از نیمه گذشته و من تکان نخورده‌ام! کتف چپم بدجور گرفته بود. بی که زمان و حتا مکان را بفهمم. تکان خوردم و لیوان آب برگشت روی میز. کتاب‌های دیگر را نجات دادم. از خانه‌ی همسایه صدای کاسه و بشقاب می‌آمد. همین دوهفته پیش اثاث آوردند. ما دیواربه‌دیوارشان‌ایم. مدیر ساختمان به هم‌خانه گفته بود یک مادر و پسرند. روز اثاث‌کشی صدای چند دختر و پسر می‌آمد که با هم شوخی می‌کردند و وسط کارتن‌های پخش‌وپلا غذا سفارش دادند. با خودم می‌گفتم چه خوب که بچه‌ها آمده‌اند کمک. گفتم کاش زودبه‌زود سربزنند به مادرشان. نه مثل طفلک مادر من که از دور سعی می‌کند همه‌چیز را از صدای‌مان بفهمد، که سرحال‌ایم یا دمغ. و من هم از این سو بگویم مراقب باشد توی حمام سُر نخورد. دست از نظافت پله‌های ساختمان بردارد با آن زانوی ناسورش. و هرروز بپرسم قرص‌هاش را خورده یا نه؟
من این‌ور دیوار نشسته بودم و به اینکه پیرزن همسایه تنها نیست فکر می‌کردم. و همین پریروزها فهمیدم حتا یک‌بار هم پا به خانه‌ی نو نگذاشته. تمام مدت در بیمارستان بوده و ظرف حلوای نیم‌خورده روی میز گرد وسط هال، حالم را بد کرد. توی خودم مچاله شدم. روی در شیشه‌ای ورودی ساختمان نوشته بودند مرحومه توکلی، چه و چه.
حالا صدای ظرف، این ساعت شب به یادم می‌آورد که پسر خانم توکلی تنهاست. بعد خیره می‌مانم به کارتن خالی کتاب‌ها و کیسه‌های حباب‌دار. به حوله‌ی ارغوانی آشپزخانه که آب را کشیده میان پرزهاش. و همه چیز به آنی پوچ می‌شود. ذهنم چرخ می‌زند میان داستان‌هایی که خوانده‌ام. آدم‌های معمولی، اتفاق‌های معمولی، زندگی معمولی و همه پر از استیصال و سرخوردگی، بی هیچ رویا و آرزویی. چشم‌ها را چین انداخته‌ام. نور ضعیفی از آشپزخانه می‌تابد و من توی نیم‌تاریکی کتاب خوانده‌ام. پشت جلد درباره‌ی نویسنده و داستان‌هاش نوشته، «باید مراقب بود. به آخر که می‌رسیم، گرچه اغلب حادثه‌ای عجیب یا وحشتناک هم رخ نداده است، باز احساس می‌کنیم که خرد و خسته‌ایم. گویا جایی، کسی پتکی بر مغزمان کوفته است. به راستی چرا چنین تاثیری در ما می‌گذارد؟ ایجازش است یا چنان که خود می‌گوید، اکراهش از بارکردن عاطفه بر کلمات؟» و من در سکوت خانه به غرغر آرام یخچال گوش می‌دهم، به پوتین‌های خاکی‌ام از آثار آدرنالینِ دیشب، به آنچه پشت دیوار خانه می‌گذرد، به موهای نرم و پنبه‌ای پشت گردن مادرم، به رویاهام...