دوشنبه

در ستایش آن شعبده‌بازی که هیچ توی مشتش نداشت

 ساعت یک‌ویازده دقیقه‌ی شب است. پا به دوشنبه گذاشته‌ایم، به بیست‌وچهارم مرداد سال یک. آمده‌ام بنویسم وبلاگ‌نویسی یک عادت بدی به جان آدم‌ها انداخت؛ اینکه بگردند دنبال یک اتفاق، کلمه، تصویر قشنگ و حول آن آسمان‌ریسمان ببافند. اغلب هم آمیخته به خیال و وهم. جستارنویس‌ها هم همین می‌کنند البته. سر یک نخی را می‌گیرند و سکندری‌خوران راه می‌افتند لای ملغمه‌ای از چیزهای باربط و بی‌ربط و آن وسط‌ها بقچه‌ی خاطره‌ای را هم باز می‌کنند. البته خوب می‌دانم نباید جستار را تقلیل بدهم به این تعریف آبکی. این‌جا کلاس درسم که نیست. با زیرجامه نشسته‌ام و به جهان و مافیهاش غر می‌زنم. قابل استناد و اتکا نیست این حرف‌ها. اصلا می‌خواستم همین را بگویم که چه اشکال دارد یک پستی، نوشته‌ای خالی باشد از آن اتفاق و کلمه‌ی قشنگِ مخاطب‌کُش؟ من این روزها این‌طور شد‌ه‌ام. چیزها برام علی‌السویه و ساکن‌اند. مثل چوب‌پنبه‌های روی آب. نگاه‌شان می‌کنم که چه‌طور بادکی سُرشان می‌دهد روی آب یا حیوانکی آن زیرها چه‌طور به هوای لقمه‌ای غذا بهشان نوک می‌زند. من این‌جا نشسته‌ام به تماشای چوب‌پنبه‌ها. می‌دانید از چه حرف می‌زنم؟

مثلا امشب پاپنجه رفته‌ام از توی کابینت ته‌مانده‌ی دانه‌ی بوداده‌ی سویا را ریخته‌ام توی کاسه‌ی سفالی لاجوردی، اولین ظرف خانه‌ی کوچک بهار. دارم وسط نوشتن چیزهایی که توی سرم سرریز کرده، خرت‌خرت می‌جوم‌شان.

من یک‌جایی دست از عیان کردن خودم برداشتم. این‌جا ننوشتم و آن صفحه‌ی کذای تصویری را هم بستم. اما اتفاق‌ها دست از سرم برنداشتند. شاید هم من دست از سرشان برنداشتم و هی شیرجه زدم توی حوض نقاشی و جلادباشی و آشپزباشی و حاکم‌باشی هم پیدام کردند و باز من پریدم و باز آن‌ها.. حتا یک روز هم زندگی‌ام از اتفاق خالی نبوده این چندسال. برای خودم یک گوشه‌ای موبه‌مو نوشته‌ام همه را اما پای عیان کردن که آمده، ترجیح داده‌ام مثل کارور عمل کنم. دیده‌اید توی داستان‌هاش به ظاهر هیچ اتفاقی نمی‌افتد و قشای نازکی از کسالت و ملالت روی همه چیز نشسته؟ اما امان از آن‌که می‌تواند دست بی‌جانی را زیر پرده‌ی سنگین پیدا کند. یا تاریکنای طوفانی را از دور ببیند و بفهمد آن جزئیات توصیف شده‌ی ملول دارند چه چیزی را نیشتر می‌زنند. خلاصه داستان‌ها و نوشته‌هام دارند چیزی شبیه همین می‌شوند. خبری از شلوغ‌کاری‌های سابقم نیست. آن های‌وهوی و شور و هرچه.

یا تکه‌تکه شده‌ام توی نامه‌های بسیار به غریبه‌های دوردست. یا نقاشی شده‌ام برهنه و غریب و بی‌جهان. یا کلمه شده‌ام تلخ و عبوس توی پستو. یا زده‌ام به جاده‌های ناکجا و گم شده‌ام. گم شده‌ام، به چوب‌پنبه‌های شناور خیره مانده‌ام و خرت‌خرت دانه‌ی بوداده‌ی شور سویا می‌خورم و فکر می‌کنم ساحت پوچی و وانمود نکردن به سرگین اعلایی بودن چه اندازه زیباست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر