شنبه

آقای ب از قول یک روان‎شناس عصبی و زیستی نوشته بود، «مغز ما برای این طراحی نشده است که خودمان را جای دیگران بگذاریم تا آن‎ها را درک کنیم. در نهایت می‎توانیم با استنباط خودمان از فاجعه با بقیه همدردی کنیم.» 
این‎طوری‎ست که من برای شما می‎شوم یک عدد. یکی از ده‎ها، یکی از هزارها. یکی از آن بیست‎وسه ‎نفری که جان باخته‎اند. یکی از آن چهل‎وهشت ‎نفر. می‎شوم یک عدد. عددی که فرق نمی‎کند یک باشد یا چهل‎وهشت. یک باشد یا یکی از ده‎ها. «از شرق حلب چیزی نمانده، جهنمی شده پر از مخروبه و جسد. هزاران نفر هنوز در ساختمان‎ها گیر افتاده‎اند. با شدت گرفتن حملات، ده‎ها هزار غیرنظامی از منطقه گریخته‎اند اما شمار زیادی هم از بیم بازجویی و کشته شدن، خانه‎های خود را ترک نکرده‎اند. گفته می‎شود که ده‎ها نفر در این حملات کشته شده‎اند.» عددی هستم که برای شما نشانی از پوست و گوشت و استخوان ندارم. که دل ندارم. عشق نمی‎دانم. بوی نان را نفهمیده‎ام توی کوچه‎های شهرم. از بوی تن یار چه می‎داند یک عدد؟ رنج چه می‎فهمد یک عدد؟ آخرین رویای پشت پلک‎هاش پیش از فروافتادن و غرقه در خون شدن چیست؟ من یک عددم. نه آدمی با تن و جان و صدا. من می‎نویسم. شما می‎خوانید. شما می‎گذرید. سطر به سطر. لای خبرها. صفحه به صفحه. لای کلماتی که از معنا تهی شده‎اند دیگر. من اما رنج می‎برم هنوز. من اما گیر افتاده‎ام پشت دیوار کلمات. من اما جانم به لب می‎رسد. من اما فریاد می‎زنم و صِدام توی ازدحام اخبار گم می‎شود. من عددی هستم که دست‎هام را نمی‎بینید. من اما لای بوی باروت دلم لک می‎زند برای عطر نارنگی. شما می‎خوانید. شما می‎گذرید. شما می‎گذرید..