چهارشنبه

شقیقه را تکیه دادم به میله‎ی کنار پنجره. چندروزی‎ست هوا دیرتر تن به تاریکی می‎دهد. می‎شود همت را دید. آسمان را دید. پرنده‎هایی را که چون بادبادک‎های افراشته، بال گشوده‎اند و چرخ می‎زنند. اما خوابی که آن دوشب پیاپی دیده بودم همه‎ی تصاویر دیگر را پس زد و نشست برابرم. می‎دانید فشردن/جویدن/فروکشیدن لب‎ها و بارها دست به موها و شال بردن گریه را به تعویق و تاخیر نمی‎اندازد؟ حتا اگر کف دست را بگذاری روی بینی و لب‏ها. حباب اشک هی بزرگ می‎شود و چانه‎ات کوچک و لرزان و بنگ! کارت تمام است. حباب می‎پاشد از هم. عمیق هم نفس بکشی اگر، مشتی شورابه به حلق ریخته‎ای و بس. دوشب پیاپی، بی کم و کاست خواب دیدم که آمده در چارچوب در. و همان جا دوزانو و معذب نشسته. من رو گردانده‎ام ازش. و حباب اشک مثل همین حالا بی‎رحمانه مردمکم را پوشانده و.. آمده نشسته و صداش چون مِهی غلیظ ذره ذره رسیده تا گلوگاهم. هر دوشب، هر دوخواب چون دوقلوهای هم‎سان. من رو گردانده‎ام و حباب اشکم ترکیده. مثل همین حالا. بعد آمده نزدیک و از پهلو آغوشم گرفته. مثل آخرین دیدار. آخ.. پهلوبه‎پهلوش نشسته بودم و لب را می‎جویدم و.. یکهو به شانه‎ی چپ چرخیده بودم و پاها را جمع کرده بودم روی پاهاش. و از کنار به آغوش فشرده بودمش. یک‎جور آغوش بی‎پناه. یک‎جور دردمندی بی‎پناه. یک‎جورِ بی‎وصفِ دردمندی بی‎پناه. خودم را چون آدمکی پارچه‎ای مچاله کرده بودم روی پاهاش. و حباب اشک. و سیلاب اشک. توی هر دوخواب از پهلو آغوشم گرفته بود. از دل‎تنگی گفته بود. و من چون آدمکی چوبی و بی‎جان تنها رو گردانده بودم ازش. و توی دلم چه آشوبِ مگویی بود. آشوب حضور دیگری. سایه‎ای منتظر بر چارچوب در.. در هر دوخواب. هردو شب.