سه‌شنبه

از تمام آن هدیه‎ها و یادگارها هیچ نمانده الا کتاب‎ها. نه حتا آن انار کوچک خشک نخستین و.. برای یکی‎شان اما دلم چنان می‎رود گاهی که حاضرم چیزی عزیز را تاخت بزنم با داشتن‎اش! آن یکی که هرگز نداشتم‎اش را. به اصرار او رفته بودیم غواصی. من از آب‎های تاریک‎ِ عمیق ترس دارم. وهمناک و هول‎آورند. از شرابه‎های شناور گیاهان و تن لغزان جانوران‎اش. این بود که من تنها چند متری پایین رفتم و او چند ده متری. از اولین غوطه‎وری و غلبه بر هولم سه یا چهار پرک صدف حلزونی خیلی کوچک به ارمغان آورده بودم بالا. تنم بوی شوری گرفته بود و آن‎ها را به ذوق می‎فشردم در مشت. وقتی برگشت، ریختم‎شان کف دستش که پوستی نرم و صاف داشت. او هم بی هماهنگی و حرفی از پیش چیزکی ارمغانم داد. مشت که باز کردم، صدفی لایه‎لایه و ارغوانی دیدم که روی پوسته‎اش رسوب آب‎های فرو بر تاریکی نشسته بود. صدفی بنفش تیره که می‎شد همه‎ی آن سفر بی‎تکرار را توی حفره‎اش به نجوا گفت و پنهان کرد. رنگی معمول نداشت. چون کبودی بوسه‎ای طولانی بود بر انحنای گردن جانی. و اندازه‎اش چون لب‎های کوچک و لطیفی بود که از بوسه‎ای به هم فشرده و بسته باشد. از داشتن‎اش چشم‎هام پُر از ستاره بود؟ بود. وقت غذا که رسید، توی رستوران دست به جیب کوله بردم و بیرونش آوردم به تماشا. همین که زیر و زبرش می‎کردم، بازوی کوچک و چغری از دل صدف بیرون آمد. با ترس و هول دادم‎اش به دست او. گویا خانه‎ی خرچنگکی بوده و آواره‎اش کرده بودیم به هوای ارمغان. هرچه می‎کردیم بیرون نمی‎آمد که نمی‎آمد. با صدای تقی خودش را جمع می‎کرد ته صدف و پنهان می‎شد. من اصرار که صدف را می‎خواهم و خودخواه که باید جانور را بیرون کشید! عصری به ساحل بردیم‎اش به این هوا که بوی دریا امن است و بیرون‎اش می‎کشد و پوسته را رها می‎کند. چمباتمه نشستیم و نیامد. گذاشتیم موج خیس‎اش کند و باز هم خبری نشد ازش. نومید و خسته و آفتاب‎خورده بودم. قدم‎زنان دور شدیم به هوای این‎که بازگردیم و خالی برش داریم. دور شدیم و اگر صدف نبود، دست‎هاش را داشتم من. دور شدیم و دیگر بازنگشتیم. دور شدیم و فراموشی دست‎ها و صدف را بلعید. صدف کوچک نازنین من جا ماند. شد خانه‎ی خرچنگی که خزیده بود به دل‎اش. مثل دست‎های او که حالا... و همه چیز غوطه خورد در آب‎هایی شور و تاریک.