پنجشنبه

طعم تمبر- سیزده

از گورستان که برمی‎گشتیم، برِ جاده برام انار خریده بود. انارهایی به بزرگی گرمک. دلم نیامده بود بگویم این‎ها نرم شده‎اند و بی‎شک پوسیده‎اند. امروز که یکی‌شان را شکافتم، خانه پر شد از بوی تنه‎ی نیم‎پوسیده‎ی درختی در جنگل‎های شمال. تن به باران سپرده. اما سرخ بود. سرخ و شیرین. طعمی که چندان پسندم نیست برای انار. این شد که دانه‎ها را با لیوانی آب گذاشتم روی شعله. همین‌طور خل‎مآبانه و بی‎هدف. کم‎کمک حباب‎های ریز نشست به تن هر دانه و یکی‎یکی رنگ باختند. ایستادم به تماشا. انگشت‌های دست چپم از صبح خواب‎رفته و کرخت‎اند. گرفتم روی حرارت انارهای جوشان. بیدار نشدند اما. که البته امید مرهمی نبود از این ماخولیا. و تا انارها نمی‎دانم به چه تبدیل شوند باز کتاب را سرگرفتم. کتاب معرکه است. داستانی لطیف. آدم‎هایی که می‌شود فهمیدشان. قصه‎ای که تنها به قدر دانه کردن اناری امانت می‎دهد و زمین گذاشتن‎اش محال است. کتاب معرکه است. کتاب‎ها معرکه‎اند. می‎توانم بِرتای نرم‎خو را پیش چشم بیاورم وقتی به تن کِنودسن ماهیگیر پیچیده و موهای زرینه‎اش بر عریانی سپید شانه‌‎هاش پریشان شده. و یا آن دخترک ترس‎خورده یودیت را. و آرزوی گریز را. و راهبک چوبی را. کتاب‎ها معرکه‎اند. هرروز بیشتر تن به دیوانگی می‎سپارم. غرق کتاب‎ها. گسسته از دنیای دیگران. دور از هیاهو. برای گریز از چرخ‎دنده‎های بی‎رحم مرور. برای گریز از اشک‌های پرحسرت و تلخ. برای نجات از سردی و فاصله. برای تاب آوردن. برای طاقت آوردن. برای خیال را پر دادن. برای جستن تو. برای یافتن تو.