چهارشنبه

طعم تمبر- چهارده

جانم از حسرت سرریز می‎شود وقتی می‎بینم دونفر عیان و بی‎پروا از خلوت‎شان می‎گویند. -تو می‎دانی که حسرت را با حسادت هیچ میانه نیست.- از خلوت‌شان برشی نشان دیگران می‎دهند. نه با تبختر و فخر. نه برای فروکردن خار رابطه به چشم دیگران. یک جور جوشش مهر است وقتی زنی توی میهمانی فارغ از جماعت سرخوش رو کرده به قاب دوربین مردی و لب‎خند زده. سوای سلفی‎گرفتن‎ها و عکس از در و دیوار برداشتن‎ها، وقتی دیگری حواسش نیست ازش قابی ماندگار کرده‎ای و پای‎اش نوشته‎ای جانِ جانِ من. من به تمامی دور بوده‎ام از این احوال. از این شانه به شانه‎ی جانی ایستادن و به دیگران نشان‎اش دادن. همیشه اِبایی بوده. همیشه رنج برده‎ام از پنهان ماندن. از لحن سردِ یکی از هزار بودن. از غریبه ماندن. از مهر را به پستو بردن. در جمع گوشه‎ای ایستادن. تو با من چنین تا نکن. مثل این است که کسی را با حسرتی داغ به گور بسپاری! نه، هرگز با من چنین نکن! این‎که من باشم و پشت هفت پرده چمباتمه زده باشم که مبادا دیگران بویی ببرند، حالم را دیگر می‎کند. چه بخواهیم و چه نه آدم‎ها سر به زندگی هم دارند و از این گریزی نیست. قبای آدم تنها به سر نکش میان جمع. با فاصله خراشم نده. من حد میانه و معتدل را خوب تمیز می‎دهم از افراط و کم‎اعتنایی. من دست‎هات را دوست دارم که بازوم را فشرده‎ای میان انگشت‎هات پشت دریچه‎ی دوربینی. من گونه‎ام را دوست دارم وقتی مماس صورت تو شکفته‎ست پشت دریچه‎ی دوربینی. می‎خواهم جوانه‎ی نورس چشم‎هام را ببینی وقت کنارت بودن پشت دریچه‎ی دوربینی. می‎دانی از چه‎ها حرف می‎زنم؟ دل اگر با من داری، پنهانم نکن از دیگران. دل اگر با من داری..