سه‌شنبه

طعم تمبر- پانزده

می‎دانی من از ملامت شدن چه گریزانم و بیزار؟ همه‎ی آدم‎ها گاهی گیر می‎کنند. در گذشته. در مرور. در انتظار. گیر می‎کنند در نارسیده‎ها. در از دست رفته‎ها. گیر می‎کنند و جهان‎شان می‎شود یک شکنجه‎گاه تاریک. آن‎قدر تاریک که اگر چشم به سیاهی خو کند هم باز چیزی جز سیاهی در کار نیست. گیر می‎کنند و دور می‎زنند و فرومی‎روند و نمی‎رسند به هیچ. گیر کرده‎ای و این تاریکی و تنهایی را دوست نداری. کورمال دست می‎کشی به هوای روزنی. اما همه تقلاها بی‎اثر و بی‎حاصل‎اند. آن بیرون اما، پشت تاریکی توبرتو صدای دیگرانی هست. که زندگی‎شان را می‎کنند و آدم‎هاشان را دارند و.. می‎شنوی به درد. بعضی‎هاشان اما دهان ملامت را به تاریکی تو نزدیک می‎کنند. به ریشخندی و زهری تکرار می‎کنند، بلند شو! تمام‎اش کن! بیرون بیا! خودت را حیف و حرام نکن! تکانی بخور! تو می‎شنوی و به تاریکی دست می‎کشی و مفری نمی‎یابی اما. ترکش‎های تیز و سوزان سرزنش جان و تن‎ات را بی‎امان نشانه می‎روند. اما تو گیر کرده‎ای. نمی‎خواهی این حال را و پاهات بر زمین سفت است و اما گریزی نیست. می‎دانی از چه حرف می‎زنم؟ من گیر کردن را نمی‎خواهم. در تاریکی نشستن و پوسیدن را. سرزنش را. سرزنش را. سرزنش را. بی تو سر کردن را نمی‎خواهم بیش از این. می‎شود صدای تو میان آن همهمه‎ی شوم، آشنای من باشد؟ می‎شود تو آن لکه‎ی کوچک نوری باشی که مردمک‎هام را ناباورانه به خود می‎کشد؟ تو آن لکه‎ی کوچک نوری باشی که هر آن نزدیک‎تر می‎آید. «هم‎چون چراغدانی که در آن چراغی هست. و چراغ در آبگینه‎ای. که آبگینه گویی ستاره‎ای درخشان است. نور در نور.» من این کلمه‎ها را برای تویی می‎نویسم که هنوز نامی نداری تا بخوانم. برای تویی می‎نویسم که نشسته‎ام به تماشای صورت‎ات. دست کشیده‌ام به حاشیه‎ی خوش‎تراش لب‎هات که ندیده‎ام. برای تویی می‎نویسم که هنوز لکه‎ی محو نوری. که صدایی ناشنیده‎ای. که چهره‎ای نادیده‎ای. نزدیک‎تر بیا. مرا صدا بزن. بیا. بی کم و کاست. بیا و بمان. بیا و آیینه‎ای بگیر برابرم. دلم روشن است هنوز. می‎دانی؟