پنجشنبه

خط ژ-سه‎هزاروهجده- یک

هیچ می‎دانی که زمین گرد نیست و مسطح است؟ می‎دانی که همین بزرگراه همت حتا انتهاش می‎رسد به ته زمین؟ من گاهی سوار اتوبوس‎هاش می‎شوم. سر را مثل همیشه تکیه می‎دهم به میله‎ی کنار پنجره به تماشا. اتوبوس سرریز از آدم، ایستگاه به ایستگاه خالی‎تر می‎شود. حتا آن بیرون هم از ازدحام ساختمان‎ها کم می‎شود. برج‎های بلند دور می‎شوند. و ردیف نامنظم خانه‎های کوچک و با فاصله پیداشان می‎شود. بعدتر زاغه‎ها. کپرها. بیابان. بیابان. تا دوردست و بی افق. اتوبوس پیش می‎رود. آخرین اتوبوس خط موظف است برای خاطر یک مسافر هم که شده تا ته دنیا برود. کم‎کم تاری و بخار می‎نشیند به پنجره. تکه‎ای از مسیر هست که دیدنش را از دست می‎دهم همیشه. می‎دانی چرا؟ این‎جا، ته دنیا، غوغای مِه است! انگار هزارها هزار درنای سپید، پرهاشان را چسبانده باشند به شیشه. بالاخره اتوبوس جایی همین حوالی می‎ایستد. من پیاده می‎شوم و محو آن صحنه‎ی شکوهمند و چشم‎گیر! راننده بوق می‎زند. صدا در رطوبت هوا خفه می‎شود. انگار زیر نمه‎بارانی کبریت کشیده باشی. بوق می‎زند که یعنی وقت ندارد تا ابد منتظرم بماند. آن هم این‎جا، ته دنیا. کارت‎بلیتم را می‎چسبانم به صفحه و او از آینه سرک می‎کشد تا مسافر دیگری جانمانده باشد. همیشه فقط منم. جاده‎ی یو-شکل را دور می‎زند رو به شهر. من می‎مانم و بارش باشکوه شهاب‎ها! می‎روم تا لبه‎ای که دیگر بعدش هیچی نیست. می‎نشینم با پاهایی آویخته در کیهان. و هزاران هزار شعله‎ی کوچک برابرم در حال فروافتادن‎اند. می‎دانی افسانه‎ها چه می‎گویند؟ چراغ هر دلی خاموش شود، ستاره‎ای فروخواهدافتاد. می‎نشینم به تماشا. پشت‎سر فرورفته در مِهی متراکم و روبه‎رو ستاره‎بارانی تا همیشه. چرا این همه آدم چراغ دل‎شان را می‎گیرند رو به باد؟ افسانه‎ها هیچ نمی‎دانند. من هم. گاهی می‎آیم ته دنیا. دلم را سفت گرفته‎ام توی مشت.. بعدتر بیشتر می‎نویسم برات که زمین‎اش چه جور است و آسمانش چه جور. راستی، دوست داشتی تو هم بیا. همین خط، ژ-سه‎هزاروهجده را که سوار شوی..