شنبه

پیرمرد شیرازی یک‎وقت‎هایی آهسته چیزی زمزمه می‎کند حین کار. از این فاصله نمی‎دانم چه می‎خواند. اما زیر و بمی که به صداش می‎دهد مرا می‎برد به ایوان خانه‎ی عزیز. مجمع بزرگی روی پا گذاشته و برنج پاک می‎کند. گلوله‎های ریز شاه‎دانه‎ای شکل و ساقه‎ریزه‎های جامانده را می‎ریزد توی پیاله‎ی کنار دست. پیرمرد زمزمه می‎کند و میزم پر از بوی برنج تازه‎ست. پر از نجوای عزیز. زنجره‎های عصر می‎خوانند. آفتاب افتاده روی حصیربافت گل شویدی. پیرمرد زمزمه می‎کند و آقا زنده می‎شود. نشسته روی صندلی همیشه‎اش کنج ایوان. چشم دوخته به جاده. لیوان آب تگری روی پیژامه‎اش دایره‎ای خیس کاشته. دست دیگرش کتاب زبان خوراکی‎های دکتر جزایری‎ست. پیرمرد زمزمه می‎کند و آفتاب کم‎جان زمستان از روی انگشت‎هام و کلیدهای حروف می‎گذرد. یک تکه از کودکی زنده می‎شود و به گور می‎رود باز.