دوشنبه

طعم تمبر- ده

چند تار مو به شانه‎اش مانده بود. لباس‎های شسته بر رخت‎آویز منتظر بودند. لوتکاهای مرد ارمنی را هم چیده بود توی ظرف. بسته‎ای هم قهوه خریده بود ازش. یک رج شعله‎ی آبی می‎سوخت به دل بخاری. چند برش از پوست گره‎دار بالنگ را چیده بود گوشه‎ی بخاری که عطرشان آهسته پراکنده‎ی جان خانه شود. فنجان‎های سرخ هم روی آب‎چکان دمر مانده بودند. خال‎خالی‎ها روی هم، گل‎گلی‎ها روی هم. نقاشی‎ها را به شوق سوا کرده و چسبانده بود روی آن برچسب سیاه و کریه. گوشه‎ی بعضی‎شان آهسته ورمی‎آمد که زن بیاید و با فشار نرم سرانگشت دوباره محکم‎شان کند. نشانه‎ای گذاشته بود وسط شعری از نیما و کتاب را هم کنار تخت. همه‎چیز جوری بود که انگار ساعتی بعد، یا حتا عصر به خانه بازمی‎گردد. اما زن رفته بود. زن از کلمه‎هاش دست کشیده بود. چون تو هرگز نمی‎خواندی‎شان. از خواندن بی‎حاصل قصه هم خسته بود. چون صداش به تو نمی‎رسید. زن عکس‎هاش را رها کرده بود. چون تو نمی‎دیدی‎شان. زن از خانه هم خالی شده بود. چون گرمای سینه‎ی تو را کم داشت. زن از تو هم دل بریده بود. چون تویی در کار نبود دیگر. زن رفته بود. برای همیشه رفته بود. و همه‎چیز جوری بود که انگار ساعتی بعد، یا حتا عصر به خانه بازمی‎گردد.