جمعه

ف می‎گوید فلانی را می‎شناسی؟ من زیر میز زانوهام را چنگ می‎زنم. خب؟ می‎گوید آدم تازه‎اش هم فلانی‎ست. لب پایین را می‎گزم و جان می‎کنم از چشم‎هاش پرهیز کنم. می‎گوید زن تعریف کرده که چه جفت و خوبیم با هم. همان‎ایم که هر دو می‎خواسته‎ایم. می‎گوید زن سرخوش از تعریف بوده. زن گفته دخترک قبلی بس غم‎آگین و به حزن‎نشسته بوده، رابطه‎شان دوام نیاورده. می‎پرسم مرد این‎ها را به زنک گفته از آدم قبلی‎اش؟! شانه بالا می‎اندازد که لابد. یک حواصیل بزرگ خاکستری را فرومی‎بلعم انگار. جان می‎کند منقار باز کند در گلونای‎ام. من جان می‎کنم دهان بسته دارم. ف ادامه می‎دهد همان‎طور، با هم رفته‎اند سفر همین اواخر. می‎گوید خوب است که شادند کنار هم و انتخاب‎شان درست بوده. می‎گویم همین‎طور است. و البته پسِ این فتح پیروزمندانه حکایت‎های دیگری هم هست که نمی‎دانی. که هیچ‎کس نمی‎داند. ف ادامه می‎دهد همان‎طور و حواصیل خاکستری جان می‎کند و از تقلای منقار بزرگش، پوست زیر چانه‎ام کش می‎آید. صدای ف هست و فریاد خفه‎ی حواصیل و منی در حال هزارتکه شدن. کیفم را به دوش می‎اندازم و می‎روم سوی در. می‎گویم راستی ف جان، آن دخترک غم‎آگین و به حزن‎نشسته من‎ام. در واقع من بوده‎ام. و حواصیل بزرگ خاکستری پرها را می‎گشاید لای دنده‎هام و منقار پُرزور را باز می‎کند از هم و من هزارتکه به خیابان می‎ریزم..