چهارشنبه

حدود دو سال پیش در صبحی که موسم‎اش خاطرم نیست روی پل عابر میدان صنعت زنی میان‎سال و خوش‎لباس با صورتی آراسته مقابلم ایستاد و پرسید، «آموزشگاه خوب زبان می‎شناسین این اطراف؟» که جواب دادم، نه متاسفانه. و بعد بی‎ربط و بی‎مقدمه‎ترین جمله‎ی عالم را چسباند به سوالش، «پسری دارم که معجزه‎ی عیسی مسیحه. چندسال پیش به شدت بیمار شد و نذر عیسی کردم و بهم برش گردوند.» و بعد آهسته بازوم را لمس و جمله‎اش را این‎طور کامل کرد «امیدوارم شما هم به همه‎ی حاجت‎های دلت برسی.» در حالی که منتظر بودم بگوید برای همان پسر پی آموزشگاه خوب هستم و یا دست‎کم کمکی بخواهد و چه می‎دانم چیزی از این دست. اما با لبخند دور شد و من بهت‎زده و منگ مسیرم را پیش گرفتم باز.
امروز صبح در حالی که کلافه بودم از مسافر کناردستی‎ام در تاکسی قبلی و پا تند کرده بودم سمت تاکسی بعدی، صدایی آرام و موقر ازم پرسید، «آموزشگاه خوب زبان می‎شناسین این اطراف؟» لحظه‎ای مکث بود و حیرت و انتظار شنیدن باقی همان قصه! و البته همان زن آراسته ادامه داد، «پسری دارم که معجزه‎ی عیسی مسیحه. چندسال پیش به شدت بیمار شد و نذر عیسی کردم و بهم برش گردوند.» و بازوی راستم را آهسته لمس کرد، «امیدوارم شما هم به همه‎ی حاجت‎های دلت برسی.» لال بودم و هیچ برای گفتن نداشتم. ذهنم به سرعت اطلاعات را واشکافی می‎کرد تا بداند دو سال پیش هم اوایل ژانویه بوده آیا؟ که این زن نذر کرده هرسال راه بیفتد توی خیابان و این دو عبارت نامرتبط را تکرار کند برای مردم؟ که زن توی اتفاقی گیر کرده و افتاده به تکرار؟ که جز من چندنفر دیگر مخاطب این حرف‎ها بوده‎اند و واکنش‎ آن‎ها چه بوده؟ چندنفر مثل من مخاطبی تکراری بوده‎اند؟ که آمده یادم بیندازد همه چیز درست خواهد شد؟ آن هم این دو سالی که.. و گفت‎وگویی درونی تا پشت میز کار.