پنجشنبه

یک شبی دلم زار زده بود که چرا همه‎چیز را نابود کردی لعنتی؟ بلد نیستی گذشته را بی ویرانی و بمباران، از یاد ببری؟ کنار بیایی؟ بلد نبودم. بلد نیستم. او زار زده و افتاده بود به جان خاطره‎ها. عکس‎ها را یکی‎یکی با جزئیات تمام تصویر کرده بود و از حرارت حرمان جانم را سوخته بود. وادارم کرده بود دست‎کم پنج برنامه‎ی بازیابی هارد را تا سپیده‎ی صبح امتحان کنم. آن‎هایی که نوشته بودند مرده‎ی پوسیده را هم از گور می‎کشیم بیرون، حی و حاضر! تا صبح همه‎ی مزخرفات عالم را از عمق سال‎ها کشیده بودند بیرون، الا دسته‎ی عکس‎ها را. دلم زار زده بود برای آن تک عکس. سر کوه بلند. شبانه‎ی میلادش رفته بودیم بالا. و چه حال نابی داشت شبانه‎ی کوه. شانه به شانه. آخ.. زار زده بود برای تک عکسی که توش چشم‎هام میشی روشن افتاده و از تراشه‎ی آفتاب هردو، چشم را تنگ کرده‎ بودیم. سر را به هم تکیه داده‎ و او دستش را انداخته بود روی شانه‎ی چپم. دلم زار زده بود برای این تک عکس و من اما نداشتم‎اش. نمی‎شد که پیداش کنم. به کل پاک شده بود. شیفت و دیلیت مثل غول چراغی مطیع، اطاعت کرده بود آن‎چه با خشم ازش خواسته بودم ماه‎ها پیش را. سرآخر خسته و سرخورده دست کشیدم از جست‎وجو. گفتم دلک! تو لااقل کنار بیا. تماشای گذشته‎ای که گذشته، جز کندن زخم چه ازش برمی‎آید؟ ازم روگردانده بود. شاید هم لعن و ناسزایی نثارم. امشب اما دنبال کارهای زن یونانی پوشه‎ها را می‎گشتم. زرد توی زرد و همه به نام بک‎آپ و چه و چه. یک فایل صوتی پیدا کردم که با تاریخ میلادش و همان شبانه‎ی کوه بلند ذخیره کرده بودم. بیست‎وچند تیر نودوسه. با حیرت خواستم بازش کنم که دیدم گوشه‎ی پایین پنجره یک تصویر کوچک نقش بسته‎ست. دو نفر رو به آفتاب صبح سر را تکیه داده‎اند به هم و چشم‎ها را چین انداخته‎اند. یکی‎شان بازوش را گذاشته پس گردن برهنه‎ی دیگری که موهاش سیاه و کوتاه است و ساعد را آویخته از شانه‎اش. همان گوشه‎ای عکس را برداشته‎اند که شب قبل ماه کامل را دیده‎اند و سلانه‎ی علیزاده بوده و دخترک از خنکای باد شبانه خودش را به گرمای سینه‎ای فروفشرده. عکس را سنجاق صِدام کرده بودم که ماجرای آن شب را آهسته و خش‎دار روایت می‎کرد..